سال اولی که اومدم این ساختمون معصومانه پرسیدم بچه هم هست؟ گفتند نننننننننه ..یکی هست اونم خیلیییییی بزرگه
نمی دانم چرا منظورشان پسر13 ساله بغل دستی بود و هیچ توجهی به طبقه بالایی نداشتند که
معلوم شد دو تا دختر قبل از دبستان داردکه همان روز اول چنان به جان یکدیگر و بعد از آن مادرشان به جان آنها و شب که پدرشان آمد با شکایت مادر ؛ پدر به جان آنها افتاد که من زنگ زدم به صاحبخانه ام که آیا لازم است برای نجات جان کودکان به 110 زنگ بزنم
گفت نه طبیعیه !!!
بقیه اش را خودتان حدس بزنید
سال دوم اینها اسباب کشی کردند و رفتند و من با نگرانی تمام متوجه شدم خانواده ای که به جای آنها آمد یک پسربچه دارد اما بعد از مدتی معلوم شد که این بچه به شدت بی سر وصدا داشت که من این اواخر نگران شده بودم نکند مشکلی دارد
خلاصه داشتم نفسی میکشیدم که وحشتزده متوجه شدم شکم تازه عروس همسایه بغل دستی بزرگتر ازحد نرمال است
بعله و چند ماه بعد
و از آنجا که پنجره اتاق کودک در حیاط خلوت بود؛ چه شب نخوابی ها کشیدیم تا این بچه بزرگ شد
و سالی گذشت
دوباره سکوت بر خانه حاکم شد تا دیروز که همسایه بالایی گوشت نذری آورد
ومن متوجه شدم که خانمش که من اصلا متوجه بارداری اش نشده ام؛ فارغ شده است
و
البته
من اصلا و ابدا نگرانی به دل راه ندادم
که
با توجه به آرامی بچه اول از دومی هم چنین انتظاری می رود طبعا
که
.
.
.
زهی
خیال
باطل
.
.
.
نمی دانم چرا منظورشان پسر13 ساله بغل دستی بود و هیچ توجهی به طبقه بالایی نداشتند که
معلوم شد دو تا دختر قبل از دبستان داردکه همان روز اول چنان به جان یکدیگر و بعد از آن مادرشان به جان آنها و شب که پدرشان آمد با شکایت مادر ؛ پدر به جان آنها افتاد که من زنگ زدم به صاحبخانه ام که آیا لازم است برای نجات جان کودکان به 110 زنگ بزنم
گفت نه طبیعیه !!!
بقیه اش را خودتان حدس بزنید
سال دوم اینها اسباب کشی کردند و رفتند و من با نگرانی تمام متوجه شدم خانواده ای که به جای آنها آمد یک پسربچه دارد اما بعد از مدتی معلوم شد که این بچه به شدت بی سر وصدا داشت که من این اواخر نگران شده بودم نکند مشکلی دارد
خلاصه داشتم نفسی میکشیدم که وحشتزده متوجه شدم شکم تازه عروس همسایه بغل دستی بزرگتر ازحد نرمال است
بعله و چند ماه بعد
و از آنجا که پنجره اتاق کودک در حیاط خلوت بود؛ چه شب نخوابی ها کشیدیم تا این بچه بزرگ شد
و سالی گذشت
دوباره سکوت بر خانه حاکم شد تا دیروز که همسایه بالایی گوشت نذری آورد
ومن متوجه شدم که خانمش که من اصلا متوجه بارداری اش نشده ام؛ فارغ شده است
و
البته
من اصلا و ابدا نگرانی به دل راه ندادم
که
با توجه به آرامی بچه اول از دومی هم چنین انتظاری می رود طبعا
که
.
.
.
زهی
خیال
باطل
.
.
.
۶ نظر:
یادمه 2 سال پیش کوچ کردین خیابون بهار .
ولی سناریوی بچه دارون و بچه خوابون از طول 3 سال حکایت میکنه. یعنی چی آخه ؟ به شعور خواننده ای که دنبال می کنه توهین میشه اینجوری . یعنی می خواین بگین اینقدررررر سخت بوده که 2 سال، 3 سال بنظر اومده؟
فکر کنم این خانوم طلا شوهر کنن کلی سوژه واسه وبلاگ کم میارن چون خودشون مبتلا میشن به این دردا
ناشناس عزیز
نمی دونم شما شاید دو سال پیش می اومدی
ولی من الان در سال سوم هستم
.
.
خدایا مرا از این خواننده ها در امان بدار
سلام!
من حدود یک ساله که وبلاگ شما رو میخونم و خیلی لذت بردم همیشه. یک چیزی که (آزموثیث هم گفته بود در مورد وبلاگتون که خیلی درست و جالب هم بو) اینه که شما از تنهایی زندگی کردن انگار دارید لذت میبرید. احساس میکنم آدم جالبی هستید و خیلی خوشحال میشم اگه بتونم باتون یک بار صحبت کنم. وبلاگ خوندن جالبه ولی همیشه آدمها واقعیشون یک چیز دیگه س. :)
اوا !!
خدا نکنه
امیر شما لطف داری
ولی من مجازی هستم
.
.
آها :)
خب پس وب نازی داری به من هم سر بزن. هاها :)
ارسال یک نظر