۱۴ تیر ۱۳۹۲

بی معرفتا

مادر دوقلوها باید چند روزی بیمارستان بستری باشه
اونا هم اومدن خونه مادرک
و از خوشی دارن می میرن
اون وقت هر از گاهی وسط بازی اولی به دومی می گه :
لیلا توجاس؟
دومی می گه :
لیلا رف
بعد به بازی شون ادامه میدن
...
بعد از یه مدتی دومی به اولی می گه :
لیلا توجاس؟
اولی میگه:
رف
و دوباره به بازی شون ادامه می دن
.
.
.

 

۸ نظر:

F i r o u گفت...

اتفاقا همین که نمی فهمند بهتره ، اگر می فهمیدند کلی غصه می خوردند ۰

ناشناس گفت...

فدای همه بچه هایی که از ماماناشون شاکیند ...حتی اگر مامانا اندازه دنیا مهربون باشند اما مسلما زبون بچه ها را نفهمیدند که بچه ها شاکی اندازشون...

بچه بودم از مادرم متنفر بودم... و مطمئن بودم روزی که زورم برسه حتما می کشمش یا شکنجه اش می دم. الان خیلی دوستش دارم فقط به خاطر اینکه می دونم زن بدبختی بوده ...به خاطر اینکه چیز دیگه ای بلد نبوده نداشته که به من بده...محبتی که ندیده بوده ... الان دوستش دارم مثل همه زنانی که می نمی شناسمشون اما از شنیدن داستاناشون ساعتها بغض و اشک و غم دارم.
الان که هر روز مادرم برام دل ضعفه می ره و قربون صدقه ام میره... دوستش دارم ولی هیچ وقت ِ هیچ وقت با اینکه الان خیلی دوستش دارم ... تلخی خاطره هام از بچگی ام کمرنگ نمیشه...مثل مزه خرمالوهای قدیمی که کلی توی گلوی ادم می موند و زبون و همه دهن آدم را گس می کرد...زندگیم گس گسه...با اینکه موفق هستم در زندگی حرفه ای ام و از بسیاری شاخص های زندگی مرفه و عالی برخوردارم هنوز دلم زخمی همه زندگی کودکی نوجوانی و بلوغمه...

الا گفت...

من هم از طغیان گران قدیمی با خشم و نفرت بودم . پیرشده ام. از خاطرات گذشته که با مادرم داشتم هرگز هرگز رها نشده ام. یکی از دوستانم که داستان مشابه دارد حتی پیش مشاور رفت. به عقیده مشاور این حس هرگز ترمیم نمیشود. و درست میگوید. مادر دوستم فوت کرد و هنوز پس از چند سال بعد از فوت مادرش میگوید از خاطرات گذشته هنوز رها نشده ام و احساس خشم و نفرت نسبت به او هنوز به سراغم میاید.
حس وحشتناکی است. من خیلی امیدوارم بالاخره این قضیه را حل کنم. دوستم میگوید بیخود بهش فکر نکن این قضیه حل نمیشود.

ناشناس گفت...

چه جالب منم چنین حی مشابهی دارم همیشه تو خوابام از دست مادرم شاکیم و به شدت ناراحت. یه وقتایی از خودم شرمنده میشم با اینکه مادرم رو خیلی دوس دارم. و براش غصه میخورم.

ناشناس گفت...

چه عجیب ولی جالب... صبح که از خواب بیدار شدم گفتم نگاه کنم نظردونی را ...ببینم می شه نظرم و حذف کنم...گفتنم الان هرکی بخونه می گه دِکی..این کیه!
ولی یه جوری مرهم گذار بود دونستن این که فقط داستان ِ من تلخ نبوده..
مرسی الا و ناشناس 2

الا گفت...

ناشناس عزیز:
ما راه درازی در پیش داریم برای آگاهی و پذیرش واقعیت.
انکار واقعیت تکرار جهل است و باز تولید همان مادرها.
من برای خواهر کوچکترم مهربان بودم. فرهنگ خوب و غنی به او منتقل کردم.فرهنگی نه از نوع مادرم. فرهنگی که شایسته نسل خودش بود.
اما او در اولین فرصت با جهل پنهان در ناخودآگاهش مادرم را تکرار کرد برای فرزندش.
تلفنی میگفت : پسرم شبیه تو شده. به من می گوید بیشعور ابله!
در فرصتی مناسب به سراغ خواهرک رفتم.
یقه اش را گرفتم. تکانش دادم.
سخت، شدید، با انفجاری از خشم.
و گفتم که آن پیرزنی را که در گوشه
ذهن ات چمباتمبه زده را بشناس ای هیچ بزرگ!
الان او رابطه اش را با من قطع کرده.میگوید زخمی است.زخمی از لگدهای من. ومن او را با آرامش کاذب اش یا غیر کاذب اش تنها می گذارم .
بگذار رشد کند.
ضمنا با پوزش برای این کامنت طولانی که قطعا جایش اینجا نبود.

ناشناس گفت...

مرسی از به اشتراک گذاشتن تجربه شخصی اتون.
ولی چقدر سخته این همه فاصله هایی که آمده اند هستند و سخت و تلخ چسبیده اند و زندگی امون را ول نمی کنند.

ناشناس گفت...

سخت دارین می گیرین ها

من سعی دارم به زندگی همونجور که هست نیگا کنم. مرحله به مرحله. و هر مرحله دنیای خودش رو داره که اگر اینو درکش کنیم به مثابه یه بایگانی بهش نگاه می کنیم نه پرونده در دست اقدام. پرونده های اون بایگانی میتونه لبخند به لب بیاره و یا اخم به چهره. اما اونچه مهمه اینه که بدونیم هر مرحله عالم خودشو داشته و به تاریخ پیوسته.
اونایی که پدر شدن یا مادر، خیلی خوب سخت گیری های پدرانه و مادرانه کودکی خودشون رو درک می کنن.
مگر سهل انگاری های والدین که بحث جدایی است.

این وروجکهای دوقلو هم بعدها به پرونده بشتری شدن مامی در بیمارستان نگاه می کنن و خواهند گفت عجب نامردی بودیم ها. همین و همین. و البته که عواطف دوران بعدی همین وروجکها، مرحله خودش رو داره.
این خانم طلا کودکشون خیلی قویه. خوشم میاد.

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...