در کوچه های روستا به سمت شالیزار قدم می زدم که صدای شیون شنیدم
جلوتر رفتم؛ مرد و زنی فریاد میکشیدند و خود را به زمین می زدند...
همسایه ها بیرون دویدند...
معلوم شد دقایقی پیش کنار جاده، ماشینی پدر خانواده را زیر گرفته است، زن و مرد، همسر و برادر متوفی بودند
همسایه ها آن دو را از زمین بلند کرده و به سمت خانه بردند
اما در خانه بسته بود و کسی کلید نداشت
من که تنم به لرزه افتاده بود، سعی کردم هرچه زودتر خودم را از آنها دور کنم و داخل کوچه ای رفتم که به شالیزار راه داشت
نزدیک شالیزار پسر نوجوانی را دیدم که با گوشی اش صحبت می کرد و به سمت من می آمد
- کلید؟ آره دست منه ..الان می یام ...چی شده؟ ...دارم می یام
و قطع کرد
من و پسر لحظاتی چشم درچشم شدیم...
.
من می دانستم
و
او نمی دانست
.
تصور اینکه او فقط چند دقیقه تا خبر مرگ پدرش فاصله دارد، تمام توانم را گرفت
پسر به من نگاه کرد و من رو برگردانم
و
گویا فهمید
....
به سمت خانه دوید
در حالی که یک لنگه دمپایی اش کنار من جا ماند
.
.
۸ نظر:
گیس من نوشته هات رو خیلی دوست دارم. یک سوال دارم ازت، چرا نوشته هات رو به صورت پاراگراف نمی نویسی. بریده بریده ش می کنی
خودم نمی تونم پارگراف بخونم لیلا
فکر می کنم همه مثل خودم نیاز به نفس کشیدن دارن
:) من وقتی پاراگراف باشه احساس می کنم دارم داستان می خونم. شکل روایتی داره برام. وقتی مقطع می شه احساس نوشته های سرکاری فیس بوک رو دارم. که مثلا می نویسن
1
2
3
...
حالا
3
2
1
سرکاری
از این مدل چیزا
مدلشه
مگه نه خانم طلا؟
چشام پر اشک شد
آخ
داشتم کلی وبلاگ خونی میکردم بعد از یک هفتهی شلوغ، این پست رو که خوندم تصمیم گرفتم دیگه چیز جدیدی نخونم و بذارم تهمزهی همین بمونه زیر زبونم.
دردناک بود
ارسال یک نظر