۲۸ تیر ۱۳۹۲

تو قبرستون یه چرت کوچیک نزده بودیم! یه دو سه ساعتی خوابیده بودیم

خاطره ای خیلی قدیمی است
احتمالا بیست ساله بودم؛ دانشجو در شهری کوچک و کوهستانی با دانشگاهی پر از قوانینی سنگین و سخت
دانشگاه و خوابگاه بیرون شهر بود و من عصرهای پنج شنبه  با انبردستی که بابا به من داده بودم یواشکی به نزدیک حصار سیمی اطراف دانشگاه می رفتم و مفتول های بین تور سیمی را باز می کردم و به خوابگاه برمی گشتم.
ساعت را کوک می کردم و ساعت چهار  صبح یواشکی از خوابگاه بیرون می آمدم و از لای تور سیمی رد می شدم و به روستای پشت دانشکده و از آنجا به کوه می رفتم
در بالای کوه مردم اتش روشن می کردند و شیر داغ و آش می فروختند و می زدند و می رقصیدند
ظهر از در دانشگاه وارد خوابگاه می شدم 
یک شب صهبا گفت که او هم  با من می آید.
فردا صبح ساعت زنگ زد و بیدار شدم و یواشکی رفتیم کنار تور سیمی که متوجه شدم تور را دوباره بسته اند و این بار با مفتول فولادی!
نگهبان به زودی از راه می رسید و چاره ای نبود؛ با دست و ناخن خاک نرم زیر حصار را کندیم و من رد شدم اما صهبا و سینه هایش گیر کرد
با لرزش خنده و وحشت ؛ انگشت انگشت سینه صهبا را از زیر میله رد کردیم و پا به فرار گذاشتم
ار حاشیه روستا رد شدیم و به نزدیکی کوه که رسیدیم ناگهان همه جا تاریک شد
برگشتیم  عقب؛ روشن شد...
دوباره رفتیم جلو تاریک شد.... اینقدر که من خوردم توی یک درخت
متوجه شدیم که وقتی از نور ماه به سایه کوه می رسیم این طور می شود! ولی شبهای پیش چنین نبود!!!
چاره ای نبود به قبرستان ده رفتیم و به درختی تکیه دادیم و زیر آن چرتی زدیم و با صدای اذان روستا بیدار شدیم
اندکی هوا روشنتر شده بود و می شد از لای درختها به بالای کوه رسید
آن بالا به رقص دسته جمعی مردم شادمان نگاه کردیم و صبحانه خوردیم و از آب چشمه شفا نوشیدیم و برگشتیم خوابگاه
ظهر بعد از ناهار خوابیده بودیم که ساعت دوباره زنگ زد
بچه های خوابگاه عصبانی که چرا ساعت را از کوک در نیاوردیم و ما در دفاع ازخودمان که این ساعت دو  داره زنگ می زنه  ما برای ساعت چهارکوک کردیم که ...
من و صهبا  در سکوت و وحشت به هم نگاه کردیم


۵ نظر:

زریر جوان گفت...

من بیشتر پادگان عجب شیر یادم اومد تا دانشگاه!!!

Unknown گفت...

سلام گیس طلا عزیزم
خیلی وقت بود که وبلاگت را از قالب خود وبلاگت ندیده بودم ، خیلی قالب دوست داشتنیه.
مرسی از همه نوشته های شادت :*
کاش امسال هم زودتر بتونی بری سفر و هیجان سفرا را شریک بشی :*

ناشناس گفت...

ای جوونی، کجایی که یادت بخیر!

الان حال خانم صهبا خوبه؟
من تقریبا حکایت مشابهی توی سربازی دارم.

اون سال برف بود چه برفی!

بچه تهرونی ها تصمیم گرفتیم از ساعت 2 شب به بعد، که افسرنگهبان می خوابید، بریم توی آسایشگاه ها بخوابیم از سرمای وحشتناک.
آقا چند شب عملیات با موفقیت انجام میشد تا اینکه افسر نگهبان (خوب یادمه اسمش سروان پردل بود) بیخوابی میزنه به کلش میگه برم به نگهبانا چای گرم بدم.
مهمانی چای همانا، گیرافتادن ما 5/6 نفر همان.
1 هفته هرشب نگهبانی تنبیهی، اونم بیرون پادگان نصیبمون شد!
هی می گم این خانم طلا خوش شانسه، این خانم الا میگن نه!

الناز گفت...

اینجا که بودی ایران بود گیس طلا؟ چه مردم باحالی داشته.

ناشناس گفت...

سنندج نبود؟! :)

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...