۱۸ شهریور ۱۳۹۲

برای خودم

خانم دکتری استاد ما بود. 20 سال پیش. میانسال و خوشگل بود. سفید و بور و چشم آبی 
تاریخ هنر درس می داد و چه درس دادنی. منظورم این نیست که خوب درس می داد. نه! سریع حرف می زد و پشت سر هم و عموما مطالبش را نیمه کاره میگذاشت ولی پرشور بود. همه آثار باستانی به نظرش شکوهمند و حیرت انگیز بودند و از روی رنگ آبی کاشی می توانست بگوید که متعلق به کدام دوره است
هلن گاردنر را هم دوست نداشت چون از هنر ایران زیاد نگفته بود
 در کلاسهایش از نیمه کلاس تا انتها  همه مشغول شیطنت بودند و او اصلا ناراحت نمی شد که حتی احساس هم نمی کرد. به تمامی سوالات بچه ها جواب می داد و حتی سوالات احمقانه . یادم هست که یکی از پسرها پرسید کاپشنتان را از کجا خریدید؟ البته کاپشن چرم آبی خیلی شیکی بود که به چشمانش هم می آمد و او جوابش را با جزییات داد که در جوانی در سفری از فرانسه به ایتالیا در مرز کاپشن را خریده است . از کلمه "چیز" زیاد استفاده می کرد و این موضوع جوک های مختلفی می شود و وقتی دیگر بچه ها شورش را در می آوردند نهایتش می گفت: ای پسر بد
یک بار استاد خانم دیگری ازم پرسید چرا اینقدر بچه ها اذیتش می کنند و من تنها جوابی که به ذهنم رسید این بود که : از بس دوستش دارند
حتی یکی از پسرها سر کلاس از دختر او خواستگاری کرد و او خیلی ساده  جواب داد که دخترش کوچک است و تازه 17 سالش شده !
بین آن جماعت پسر شیطان و پرحرف، من دانشجوی عزیز دردانه اش بودم که همیشه بالاترین نمره را می گرفتم و ردیف اول می نشستم و طبعا حرف هم خیلی نمی زدم
اصرار داشت که فوق لیسانس شرکت کنم. این جمله بر روی دانشجوی ترم یک و دو خیلی اثر دارد می دانید؟ هیجوقت فامیلم را یاد نگرفت اما اسم کوچکم را خیلی زیبا تلفظ می کرد از اینها که دوست داشتی مدام صدایت کند. وقتی فوق قبول شدم برایش پیغام فرستادم  و جواب داد که می دانستم...دیگر ندیدمش تا جلسه مصاحبه دکتری
دوباره به نام کوچکم صدایم زد و زمانی که پروپوزالم را توضیح دادم(و حالا می دانم که چه چیز مزخرفی بود) مدام به بقیه تاکید می کرد که این موضوع  اولین بار است که در ایران مطرح شده(همچین خزعبلی بعله اولین بار بود! خوب شد ننوشتمش)
و عجیب اینکه این همه نسل دانشجو که تربیت کرد همه در یک چیز مشترک بودند و اینکه از او با عنوان"مامان مظاهری" یاد کنند
 و از دیروز من مدام پیامک می گیرم از شماره هایی که می شناسم و خیلی ها که  نمی شناسم و خبر رفتن او را می دهند


۷ نظر:

رها گفت...

چه غمگین. اصلا انتظار نداشتم آخرش به این ختم شه.

هم فامیل من هم بوده پس.
:(

نگاه گفت...

عجب خیلی حیف از این نازنین بانو

ناشناس گفت...

متاسفم

ناشناس گفت...

متاسفم

ناشناس گفت...

متاسفم

ناشناس گفت...

متاسفم

ولی خانم طلا... فکر نمی کنین همینکه شما و دیگرونی که یاد ایشون رو اینقدر گرم زنده می کنین، یعنی نرفتن ایشون؟

رفته، به واقع، کسانی هستن که سالها یادی ازشون نمی کنیم، حتی اگر فیزیکال باشند و تنفس کنن.

شاهین گفت...

سر یکی از کلاس هاش من بعد از دو جلسه غیبت اومدم و اتفاقا از من درس هفته قبل رو پرسید که خصویات معماری رومانسک چی بود و چطور شد که معماری باروک پدید آمد من هم که غایب بودم فقط تونستم یه نگاه به کتاب نفر پهلویی بندازم دو تا چیز بیشتر ندیدم: عکسی از برج پیزا و یکی هم کلمه تزیینات سنگ مرمرو با همین دوتا کلی داستان بافی کردم و از قضا همش هم درست در اومد تا جایی که مامان صحبت من رو قطع کرد و به بچه ها کفت: وفتی ازتون سوال میپرسم دوست دارم اینطوری جواب بدید, همون سبب شد که اون ترم موضوع تحقیقم رو معماری رومانسک برداشتم و هنوز بعد از بیش از ۲۰ سال تمام جزییاتش رو یادم هست. میدونم که هیچ کدوم از هم دوره ای ها مامان مظاهری رو فراموش نمیکنند.

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...