۳ آذر ۱۳۹۲

غذاهای ماسال

با چشمهاي سير و شكمهاي گرسنه به كلبه برگشتيم و به مردجوان سفارش كباب ماهيتابه اي داديم و  مدتي بعد با يك سيني اين شكلي روبرو شديم

چيز زيادي به ياد ندارم فقط يادم هست كه سه تايي ريخته بوديم سر غذا و حتي به هم نگاه هم نمي كرديم
عطر برنج محلي و دوغ و ماست و زيتون پرورده  با آن خورشت حيرت انگيز
يعني خود خود مائده بهشتي بود
بعد از ناهار به سمت ماسال به راه افتاديم. بايد بنزين مي زديم و عجيب اينكه يك شب سرما، رنگهاي مسير را به شدت تغيير داده و بيشتر كرده بود.
 در مسير دسته هاي عزاداري را ديدم كه بر زمينه رنگين كوه تيره تر شده بودند و عجيب دختران نوجوان سبزپوشي بود كه در جلوي دسته ها حركت مي كردند.
در مسير نان و آب جوش را صلواتي مي دادند و  بعد از خريد و بنزين دوباره اين مسير زيبا را بالا رفتم .
شب را در كلبه با سريال هاي و كتابهاي كه با خود آورده بوديم در كنار گرماي بخاري نفتي گذرانديم در حالي كه سگهاي نگهبان پشت در اتاق خوابيده بودند و صداي باران بر روي شيرواني ها مي خواند

۲ نظر:

Narcis گفت...

الان تو کتابفروشی شعر نشسته ام به کار کردن و کنارش هم وبلاگ ات رو می خونم. دیدن این عکس سینی خوراکی آدم سیر رو هم گشنه می کنه چه برسه به من که باید به ساندویچ پنیرم قانع باشم. می خوام امشب برای یک فیلم ایرانی و کارگردانش ترجمهء همزمان کنم تو فستیوال ایدفا...

ناشناس گفت...

آخ چه رويايي بود... از ته ته دلم خواستم اين سفر را

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...