۱۵ آذر ۱۳۹۲

من هم معلم داشتم

دانشجوها در کوچه باغها عکاسی می کردند. من بر دیوار کوتاه باغی تکیه زده بودم و  هر از گاهی  به پرسشی از دور پاسخ می دادم. پیرمردی لنگان لنگان رسید و به چوبش تکیه داد و به ما نگاه کرد و پس از بررسی طولانی از من پرسید: تو مربی اشان هستی؟
گفتم :بله 
گفت: هیچ کس در این کشور قدر معلم را نمی داند
چند بار به سینه اش زد و گفت:  ولی من؛ من می دانم
 به زور  کیسه پلاستیک یکی از دخترها را خالی کرد و بزور یکی از پسرها را با خود برد در حالی که  کج کج راه می رفت.
مدتی بعد پسرک با کیسه ای پر از پرتقالهای درشت بازگشت. به جستجوی پیرمرد رفتم که در نیمه راه باقی مانده بود و بر سنگی نشسته بود
تشکر کردم و پیرمرد تنها یک جمله را تکرار می کرد

۱ نظر:

ارماییل گفت...

دل مهربان معلمها را میشناخت.

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...