صبحی در مترو نشسته بودم. تا به ایستگاه قیطریه راهی طولانی در پیش بود. سر در تبلت فرو کرده بودم و کتاب دکستر را می خواندم بلکم برای زبان انگلیسی ام اتفاقی بیفتد
پسرک فال فروشی داخل واگن شد و به میله کنار من تکیه داد و به من نگاه کرد و گفت
خاله فال نمی خوای؟
با سر اشاره کردم نه
خاله تبلتت بازی داره ؟
با سر اشاره کردم نه
پسرک رفت و من دیگر نمی توانستم کلمات کتاب را دنبال کنم همه سطور در هم می شد و معانی پیچیده
از دور به پسر اشاره کردم و به سرعت آمد. تنها بازی که داشتم را نشانش دادم
گفت که این بازی را نمی شناسد اما منتظر ماند تا برنامه باز شود
فورا قوانین بازی را فهمید و به سرعت طنابها را برید و حباب ها را ترکاند و ستاره ها را خاموش کرد و سرانجام به جانور غذا رساند
و نگاهی به من کرد
پر از غرور
خاله باید این ایستگاه پیاده بشم
و
رفت
و من دوباره کلمات را پیدا کردم
۲ نظر:
خیلی وقتا تو مترو تصاویری می بینم که با خودم میگم حیف اگه شما بودین حتما یه زیباترین شکل توصیفش می کردین.
واقعا دوستت دارم :*
ارسال یک نظر