۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۳

ها چي فكر كرين، منم مي تونم مناسبتي بنويسم

اولين خاطره كودكي ام شست بزرگي است كه تمام انگشتانم دور آن را گرفته است، بالاتر از شست را به ياد ندارم اما حسش را به يادم دارم كه امنيت بود و هيجان
در كودكي اش براي خرج خانواده همه كاري كرده بود به همين دليل در خانه همه فن حريف بود، لوله كشي،  رنگرزي، نجاري و برق كشي و  وردست هميشگي اش من بودم، به همين دليل است كه من هم از هر چيزي چيزكي مي دانم
در تمام اين وردستي ها حرف مي زد، از علم و هنر و شعر مي گفت، آرش كمانگير را حفظ بود و هر وقت آن را  مي خواندصدايش مي لرزيد و من هر بار مي پرسيدم چرا گريه مي كني بابا؟
عشق فيلم بود و من تمامي وسترنهاي جان وين را با صدا و اجراي او ديدم و تمامي قهرمانان سيماي او را داشتند، مرد زيبايي بود و من با همه كودكي ام اين زيبايي را مي فهميدم
به كوه مي بردم و ياد مي داد كه چگونه از سرازيري هاي شني دوري كنم، جا پاهاي امن را بشناسم و به كوه احترام بگذارم، نمي گذاشت كه در كوه فرياد بزنم
سبزي هاي كوهي را نشانم مي داد و مي گفت كه درجا همه را امتحان كنم، بعضي ها خيلي تند و تلخ بودند اما حالا من همه را مي شناسم
دوچرخه را به يادم داد و پشت صندلي ام را مي گرفت و انتهاي خيابان بود كه فهميدم مدتهاست زين را رها كرده است، خودم را بر زمين انداختم و سخت گريه كردم، اعتمادم را خدشه دار كرده بود
با صداي اولين راكت هايي كه به پشت آپارتمان هاي پادگان خورد، از دستش دادم
بعد از آن جنگ بود و نوجواني كه  پلاك شناسايي  پدر را تا پذيرش قعطنامه بر گردنش آويخته بود
وقتي برگشت ديگر نه او همان پدر قديمي بود و نه من آن نوجوان سابق، 
دختري زشت و لاغر و عصبي بودم كه هنوز آداب زندگي در شهر را نياموخته بود و بالا رفتن از درخت ديگر مزيتي برايش محسوب نمي شد و نياز به پدري قوي و حمايتگر داشت
دختري كه در دنياي جديد آموزه هاي قبلي به كمكش نمي آمد اما او در انزاوي خود فرو رفته بود و قصد ياري رساندن نداشت
از خانه بيرون آمدم و براي سالها نبخشيدمش 
لازم بود زمان هاي زيادي بگذرد  كه  من از گناه نكرده اش بگذرم و او از زخمهاي جنگش و راههاي نزديك شدن به يكديگر را بياد آورديم
حالا او پيرمردي است كه طنزش مرا مي خنداند، توان بدني اش به تحسينم مي آورد و مهرباني اش دلم را مي فشارد
و مدام به يادش مي آورم كه چقدر به آموخته هايش مديونم و او غرق غرور و افتخار مي شود و جيغ مادرك بالا مي رود كه 
باز بادش كردي

۷ نظر:

Saeed Mirzai گفت...

پادگان ؟ شما هم تو خونه های سازمانی بودید ؟

Gistela گفت...

بله

اینانا گفت...

اشکمو در آورد دختر...دوسش داشتم

Aida گفت...

دلم سوخت
آخی یاد بابای خودم افتادم...

مرجان گفت...

بابای گیس طلا هم باید مث خودش باشه دیگه. روزش مبارک و سایه ش بالای سرتون مستدام

taraaaneh گفت...

آخی. تا وقتی که کنارت هست قدرش رو بدون و تا میتونی خوشحالش کن.

نگار گفت...

هميشه از مادرك مينوشتى و اين بار چقدر خوشحال شدم كه از پدر نوشتى و حس احترام ما رو نسبت به ايشون برانگيختى. برقرار باشند و سلامت.

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...