هفته پیش رفته بودم بابل گردی، محله قدیمی پنجشنبه بازار. آنقدر غمگین شدم که حتی دوست ندارم درباره اش بنویسم
اینکه چقدر دیر رسیده بودم و تمام آن خانه های قدیمی یا خراب شده یا رو به ویرانی بودند و از این دردناکتر که با دیدن این زیبایی به غارت رفته می شد حدس زمانی زمانی نه چندان دور، ده یا پانزده سال پیش این محله همان مفهوم فراموش شده "شهر زیبا" را تداعی می کرده است.
سفالهای قرمز؛ آجرهای قرمز، پنجره های چوبی و سنگفرش ها ، نقش سرو بر تمامی درها و دیوار ها
و اینها همه در بین ساختمان هایی بدون هویت که پر از قفس های کف سرامیک و آشپزخانه اپن و سرویس فرنگی بودند.
این همه اینقدر آزارم نداد از مردمی که این همه فریبایی فراموش شده را زشت می دانستند و منتظر روزی بودند تا محله از این خانه های کهنه و قدیمی پاک شود .
در دالان یک خانه قدیمی روی سکو نشستم و در ان ظهر داغ از باد خنکی که در زیر گنب کوچکش می چرخید لذت بردم و پاهای برهنه ام را بر روی سنگفرش خنک گذاشتم و با حسرت به پنجره های چوبی نگاه کردم که هنوز زیبایی حیرت انگیز منبت هایش از پشت خزه های و پیچک های که خانه را در خود فرو برده بود ، دیده می شد
۱ نظر:
بد این است که نگاهمان به زشتی و بدی عادت کرده...
فقط افسوس...
ارسال یک نظر