۱۷ شهریور ۱۳۹۳

روزهشتم اولین دریاچه

اينقدر داخل كيسه خواب با پتوي  نو خوب بود كه من سحرخيز اصلا  دلم نمي امد بيرون بيايم ، خاله يكي دوباري به ما سر زد و يعني بيدار شين كه شديم، با خاله به سمت چادري كه در نزديكي ما بود رفتيم، شب قبل الهام واسه خودش رفته بود داخل چادر و آنها به گرمي از او پذيرايي كردند اما بعدا ملكه گفت كه ديگر اين كاررا نكند كه خطر دارد، اما حالا خاله خودش ما را برد به داخل چادر!
خانواده تازه از خواب بيدار شده بودند، شكل گر شبيه همان گر تازه عروس بود با اين تفاوت كه همه چيز كهنه بود، همان دو تخت روبروي هم كه روزها به عنوان مبل استفاده مي شد و يك ميز و نيمكت خيلي كوچك، بقيه اعضا خانواده هم كه روي زمين مي خوابند، خاله كمك كرد تا رختخواب را جمع و جور كنند، زن عزيزي است اين خاله، دكتر دندانپزشك است و پولدار و مهربان ، انگار اين دو صفت با هم تضاد دارند !، مادر خانواده ظرف بزرگ شير را شست، اينجا در مصرف آب نهايت صرفه جويي را مي كنند و با دستمال تميز مي كنند و ظروف را آب نمي كشند، دختر جوان و به شدت زيبايي ، لباس سنتي مغول ها را پوشيده بود، گمانم چون اين لباس گرم است شبها آن را مي پوشند، دو پسرجوان صبح زود براي رسيدگي به دامها بيرون رفته بودند و دخترك كوچكي هم عينا يك ادم بزرگ به مادرش كمك مي كرد، شوهر زن فوت كرده بود و و يك ديوار گر پر از مدالهايي بود كه شوهر و پسر بزرگ در مسابقات اسب سواري گرفته بودند
 مادر شير داغ به ما داد و لايه ضخيمي از سرشير بزرگي روي تخته چوبي قرار داده بود  كه با نان مي خورديم و همه لذيذ، دختر كوچك با كنجكاوي به من خيره شده بود ،بدون لبخند اجازه مي داد كه از او عكس بگيرم  در كمدهاي چوبي رنگين تمامي رختخوابهاي اندكي كه شب روي زمين پهن مي كنند، چيده شده بود
ملكه و تپل هم به ما پيوستند و حسابي خوردند ، من بيرون امدم تا از پسركي كه هيزم مي شكست عكس بگيرم،  اما الهام رفت سراغ هديه، ما به توصيه اشكان از جمعه بازار ايران تعدادي زيورالات خريده بوديم كه به ميزبانان مهربان هديه مي داديم، الهام دستبندي با مهره اي آبي را به دخترك داد، دختر با هر دو دست به نشانه احترام دستبند را گرفت ،  ملكه هم جعبه اي شكلات به آنها داد و من به تپل پيوستم براي تميز كردن ماشيني كه تا كمر در گل بود
بعداز اينكه ما چادرها را جمع كرديم و دخترك و مادرش براي بدرقه ما آمدند ، ديديم كه دخترك استينش را خيلي بالا زده بود تا ما دستبند را ببينيم، وقتي خيالش راحت شد كه  دستنبند را ديديم، آستين را دوباره پايين كشيد،
مردمي كه با طبيعت و در طبيعت زندگي مي كنند در سراسر جهان شبيه طبيعت هستند 
و ما آدمهاي شهري، عينا خود شهر هستيم
سوار ماشين شديم و دوباره مرتع، كوه ،جنگل، اين مناظر به شدت تكراري و به همان شدت تكرار نشدني هستند، بازي هاي سايه و آفتاب، رنگ متغير اسمان و زمين، سبزهاي چرخان درختان اجازه نمي دهد كه هيچ منظره اي با قبلي شبيه باشد
و من نمي دانم بدون تابلو، بدون جاده، بدون جي پي اس اين تپل از كجا مي داند كه به كجا مي رود، و اصلا چطور براي خود ما امكان داشت به تنهايي از اين كوره راهها عبور 
در ميانه راه يك ستون سنگي دو هزارساله را نشانمان داد و ياك هايي كه به عمرم نديده بود، چيزي بين گاو گاوميش با پشمهاي بلندي كه روي زمين مي كشيد
 در كنار رودخانه نگه داشتند و خاله موهايش را شست من از خانه ملكه هنوز آب به خود نديده بودم اما اين سرما جرات سر شستن را از من هم مي گرفت
تا ناهار اينقدر زيبايي ديديم كه من فكر مي كنم مدتهاي زيادي بايد بگذرد تا من بتوانم به مناظري از اين كوچكتر عادت كنم، گله ها ي سفيد گوسفند، گله هاي سياه گاو، اسب هايي كه مانند رويا تاخت زنان از روي رودخانه مي گذشتند و ابرها، ابرها
ناهار در وسيع ترين استپ ممكن نگه داشتند
مفهوم" تا چشم كار مي كند "فقط اينجا معني دارد، تا چشم كار مي كرد مرتع سبز بود، مي فهميد يعني چه ؟
ملكه با برنج و هويج و پياز و گوشت كنسروي غذاي خوشمزه اي درست كرد، البته كلا حجم غذايي كه اينها مي خورند خيلي كمتر از ماست شايد به دليل اينكه تمام مسير شير اسب مي خوردند و يا قبل از ناهار سرشير و نان و چايي و شير مي خورند و من به قيافه معده خودم فكر مي كردم كه با وارد شدن اين چيزها به درونش چه شوك عجيبي بهش وارد شده و به من مي گويد: خودت مي دوني داري چي كار مي كني؟ من جهنم
بعد ازناهار دوباره راه افتاديم، ملكه گفت كه عجله داريم براي رسيدن به مقصد كه نمي دانستيم كجاست، بعد از غذا در حال چرت زدن بودم و ماشين هم بالا و پايين مي پرسد كه تپل از خواب بيدارم كرد ،از ماشين پياده شدم و گيج و منگ با منظره اي  سينمايي در روبرو شدم
سينما ی وسترن البته
رودخانه اي بزرگ با آبي به شدت زلال در انتهاي دره اي صخره اي با درختهاي سوزني در اطراف ان، به ترس و ترديد به لبه دره خيلي عميق  رفتم و از ديدن رودخانه اي كه پيچان  در كف دره جريان داشت فرياد كشيدم
فراتر از زيبايي بود، فرياد زنان عكس گرفتيم و هي سر هم داد زديم مواظب باش ، نيفتي مواظب باش 
و من تمامي ارزوهاي خوبم را براي اين زوج عزيز مي فرستادم كه مرا به بالاي اين دره كشاندند
چطور مي توانستم در اين ناكجا آباد اين دره شگفت انگيز را بيابيم
دره اي كه زمين را تراشيده بود و فرو رفته بور و فرو رفته بود و ماري زلال كه در ته آن مي پيچيد و كاجهاي سوزني در اطراف آن
من چنين چيزي را فقط از پشت الواح شيشه اي ديده بودم
دوباره سوار ماشين شدند  و تپل كه فهميده بود هنوز از دره و رودخانه و درختهاي نوك تيز سير نشده ايم، لب به لب دره رانندگي مي كرد و زهره ما  را تركانده بود
ملكه هم دوربين مدل بالايش را بيرون اورد كه حتي بلند نبود  با اتوماتيكش كار كند ، قرار شد يك جلسه اموزشي برايش بگذاريم
دوباره مناظر آغاز شد و تپل همچنان كه بالا و پايين مي پراند ما را به شهري يك خيابانه رساند و حتي آنجا هم يك آشنا پيدا كرد كه صاحب هتل بود،وقتي حيرت ما را مي ديد بازو مي گرفت و مي گفت اي ام  شيخ
 با يكديگر مراسم گريتينگ با  همان ماده به جا آوردند و ديدن همسر دوست كه با كفش پاشنه بلند و دستمال گردن و ميني ژوپ به استقبال امده بود اندكي دل ادميزاد را مي فشرد، شهرهاي بدون درخت مغولستان به خيابانهاي بدون اسفال بسيار نا زيبا هستند در قياس با مراتع و استپ ها و ابرهايش
شهرنشيني براي اين آدمها زيبايي را به همراه نداشته است
بعد از آن  زني كه نگهبان اتاقك بود براي ورود به منطقه حفاظت  شده بليط فروخت و وارد منطقه شديم ،منظره متفاوت بود، سنگ هاي ريز سياهرنگي تمام زمين را پوشانده بود و لابلاي آن درختان كاج سبز شده بود، معلوم شد ما در دامنه كوهي با آتشفشاني خاموش هستيم كه سالها پيش اين منظره حيرت انگيز را بوجود آورده است، جلوتر كه رفتيم ماشينهاي كه  به آن سمت مي رفتند بيشتر شدند و يك ون در بين صخره ها گير كرده بود، تپل بدون مكث به كمكش رفت و بوكسل كرد، اين مردم به شدت به يكديگر كمك مي كنند و به قول ملكه چون خودمان به كمك احتياج داريم بايد به ديگري كمك كنيم
ماشين بالا و بالاتر  رفت و در بالاترين منظره ما با درياچه بزرگي  روبرو شديم، خب من نمی دانستم ما قرار است به ديدار درياچه برويم ، خوب ديگر عواطفم را توضيح نمي دهم ، مي دانيد
 ترخين ساقان نور نام اين درياچه بود، گفتم عمرا بتوانيد اسامي را تلفظ كنيد ، يه اسمي شبيه به اين،در بالاي بلندي ايستاديم و به درياچه درخشان در زير نور خورشيد نگاه كرديم، باز هم تپه اي سنگي با همان پارچه آبي كه  معناي بركت دارد، رنگهاي مختلف پارچه معاني مختلفي دارد طبق گفته ملكه رنگ سفيد مقابله با بدي است و رنگ زرد نشانه احترام است
البته خيلي هم مطمئن نبود
همه ماشينها ايستادند و بها  احترام به منظره درياچه نگاه كردند و بعد پايين رفتند، در پايين با منظره زيباتري روبرو شديم ، ملت از سنگ ها اتشفشاني سياهرنگ ان اطراف كه عينا سنگ پاي خودمان بودند، ستون هاي  سياه زيادي در ساحل ايجاد كرده بودند كه فضايي سينمايي ايجاد كرده  بود، بخصوص با نور طلايي رو به غروب خورشيد كه بين ستونها را روشن مي كرد، وهم الود و زيبا بود،
بعد از آن جذب منظره بود
 بر روي شنهاي سفيد كنار ساحل قدم زديم و ماهي هاي ريز  لب ساحل را ترسانديم تا وقتي كه آفتاب غروب كرد، در ساحل 
گر هاي توريستي بود كه اجاره داده مي شد اما ما چادر زديم، محل چادر زدن مغولها با خارجي ها متفاوت  بود و جالب بود كه محل مغولها بهتر بود، دستشويي مانند تمام دستشويي هاي مسير هاي مغولستان،  يك چهار ديواري چوبي بود كه گودالي وسط ان كنده شده بود و دو تا چوب با فاصله روي آن انداخته شده بود كمي ترسناك بود اما از پشت بوته ها بهتر بود
اين خانواده برخلاف ناهار مفصلي كه مي خورند شام را خيلي ساده و خيلي زود مي خورند، زود هم مي خوابند ، در چادر الهام به من مي خنديد كه انقدر لباس دور خودم پيچيدم كه مي گفت  : به نظر مي آيد سرماي چند شب گذشته  شوك روحي به مغزت وارد كرده  باور نمي كني پتو داري ، از لاي در چادربه انعكاس نور ماه بر روي درياچه نگاه كردم و به خواب رفتم




هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...