۲۷ آبان ۱۳۹۳

هپي اند

هم دانشگاهي  من بود ، بيست سال  پيش، دوست پسر داشت، آن موقع ها هركسي دوست پسر نداشت،  آنهم در شهرستان اما دختر چادري با وجود پدري سخت گير و خانواده اي مذهبي ، عاشق شده بود و دانشجو، پسرك هم عاشق شده بود و سرباز،
 پسر به عشق دختر ،سربازي اش را از تهران منتقل كرده بود به شهرستاني كه دختر در آن دانشجو شده بود
و حالا هر هفته دختر مرا مجبور مي كرد كه به بهانه قدم زدن از جلوي پادگان پسر رد شويم ، آن هم  زماني كه پسر دستپاچه و قرمز در كيوسك نگهباني ايستاده بود 
آن دو فقط به هم نگاه مي كردند و من دخترك هيجانزده لرزان را به خوابگاه مي رساندم و او هر شب همين ملاقات را بارها و بارها با جزييات برايم تعريف مي كرد ، انگار كه من شاهد ماجرا نبودم
آن زمان موبايل و ايميل نبود، يك تلفن در راه پله خوابگاه بود كه اگر پسري آن طرف خط بود، مسول خوابگاه به دانشگاه گزارش مي داد و كميته انظباطي
ماهها گذشت و 
يك روز كه عشاق از اين همه سكوت و نگاه دردشان  گرفته بود، قرار گذاشتند يك شب در مهمانسرا اتاق بگيرند
پسر سرباز و دختر دانشجو به تنها مهمانسراي شهر كوچك مي روند
گفته بودند كه زن و شوهرند و شناسنامه را جا گذاشته اند، مهمانسرا قبول نمي كنند و نامه اماكن تنها شرط ورود آنان است، آن دو  به اماكن مي روند، در آنجا از هم جدايشان مي كنند و بازجويي ، فورا متوجه دروغ آنان مي شوند
دختر به مدير جدي و ترسناك اماكن مي گويد كه دروغ نگفته، كه آنها در قلبشان زن و شوهرند و حتي انگشتر هديه پسر را نشان مي دهد كه به دست چپ خود كرده است
مرد از او مي پرسد كه :پسر به او دست زده؟
دختر مي گويد :بله يك بار در پارك دست يكديگر را گرفته اند
مدير مدت طولاني به هر دو نگاه مي كند و بعد اجازه نامه براي مهمانسرا را امضا مي كند

ديشب بعد از اين همه سال هنوز از به ياد آوردن آن شب زمستاني در مهمانسرا با بخاري نفتي كه بين دو تخت برايشان روشن كرده بودند، چشمانش برق مي زند
و من به عكس سربازسابق نگاه مي كنم كه عينكي شده  بود و سبيل داشت و دختر نوجواني را در آغوش گرفته كه عينا همان دختر چادري سالهاي دور است

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...