فكر مي كنم ايراد تو قصه هاي كودكي بوده، يا كارتون ها كه هميشه براي خوشبخت بودن به فاكتورهاي خيلي زيادي احتياج بوده، يا برعكس با ديدن اون فيلمها و داستانها به داشتن احساس نوستالژي عادت كرده ايم
امروز صبح موسيقي زيبايي برايم فرستاده بودند كه بعد از شنيدن آن به مدت دو ساعت زار مي زدم، نيمي از مغزم مي دانست كه هيچ دليل مشخصي براي اين اشكها وجود ندارد، نيم ديگر مذبوحانه به دنبال نشانه هاي فقدان و حسرت و ناكامي مي گشت تا اين اشكها را توجيه كند
واقعيت اين است كه من بسياري از آن فاكتورها را دارم يا حداقل نداشتم اما به دست آورم، اما اين ذهن زياده خواه ميل دارد به جستجوي نايافته هايي دور برود تا دليل منطقي براي ايجاد حس نوستالژي پيدا كند
يا فقط چون من به ندرت گريه مي كنم، وقتش رسيده بود غدد اشكي يك فعاليتي بكنند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر