خدمتكار فرهنگسرا دندان گذاشته است،
پنجاه سالش بود با بقايايي زيبايي بر چهره اش ، شوهر سابقش شيشه اي بود و او را با چاقو زده بود، طلاق گرفته بود، مرد دختر را به او داده و پسرها را با خود برده بود، او دختر را بزرگ كرده و شوهر داده و مرد دو پسر را معتاد و شيشه اي كرده بود.
زن در اتاق اجاره اي با حقوق خدمتكاري زندگي مي كرد، دختر و نوه اش گاهي به او سر مي زدند و او هم گاهي به پسرها، وقتي در بيمارستان بستري بودند سر مي زد و وقتي مي خنديد جلوي دهانش را مي گرفت تا دندانهاي افتاده اش را نبينيم
ظهرها براي ما آشپزي مي كرد: ترخينه و كاله جوش و اشكنه و از خاطرات كارگري هايش در كارخانه هاي مختلف مي گفت
شهرداري برايش آزمايش مي نوشت و او مي داد كه من بخوانم، هزار و يك درد داشت كه نه پول و نه فرصتي براي درمان داشت
امروز مي خنديد و دست از دهانش بر مي داشت ، دندانهاي جديد جواني را به چهره اش برگرداننده بود
هنگام رفتن پيرمردي قد بلند و شيك پوش به دنبالش آمد و او شرمزده ، روسري گلداري به جاي مقنعه پوشيد و سوار ماشين شد
مي گفت كه باور نمي كنم زندگي مي تواند اينقدر شبيه رويا باشد
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
اينستاگرام gisoshirazi
مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...
-
خب امروز با صدای خروس همسایه بیدار شدم و شادمان که آفتاب شده بود. بلند شدم و به عنوان صبحانه میوه خوردم . داخل ظرفهای غذای همسایه نبات ری...
-
مرد جوانی در زد گفت اردکشون اومده داخل حیاط ما،داشتم دنبال اردک می گشتم یک پسره را به جای اردکه پیدا کردم که تا منو دید پا گذاشت به فرار ...
-
متنفرم از تمامی داستانها و فیلمنامه های طول تاریخ که با جمله مشابه این شروع می شود: دختری زیبا ... این یک قانون کهن است: قهرمان زن نمی تواند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر