در جلوي سواري هاي شمال، هميشه آشوبي به راه است، راننده ها نام شهرها را فرياد مي زنند و هركدام مسافران را دعوت به ورود به دفتر خودشان مي كنند و اصرار دارند كه همين الان ماشين حركت مي كند
در ميان اين شلوغي مردي ميانسال قدم زنان به جلوي آنان رسيد و همه به سمتش دويدند و از او پرسيدند كه به كجا مي رود؟
مرد ايستاد و همه منتظر ،
مرد به همه دفتر ها و درها و مردها نگاه كرد
يكي از راننده ها جلو آمد و سوالش را تكرار كرد:
آقا شما كجا تشريف مي بريد؟
مرد سرانجام سكوتش را تمام كرد وبا شادماني غيرمنتظري گفت: خونه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر