خب بارها گفته ام که در این بیست و سه سال تدریس، آنقدر درگیر کارهای دیگر و رویاهای متفاوت و زندگی پرخروشی بودم که معلمی همیشه بخش بسیار کمرنگ زندگیم بود. جویبار باریکی که در حاشیه رودخانه بزرگ حوادث اصلی زندگیم حضور داشت
هنوز هم ، بعد از این همه سال، از تبریک های این روز حیرت می کنم، مگر من معلمم؟
آنقدر این شغل برایم ساده و بی خیالانه و بدون دغدغه بوده که همیشه لذت بردم ازش و جدی نگرفتمش
اما تنها یکبار در سال من از این شغل می ترسم و اون همین روز معلمه
وقتی زهرا از کانادا زنگ می زنه و می گه من به اونجا رساندمش
وقتی مهدیه خبر می ده دکترا قبول شده به خاطر من
وقتی طیبه می گه مسیر زندگیشو عوض کردم
و زکریا، نیما، محمد ...
و همه آن بقیه
این روز باعث می شه بترسم از همه تلفنهایی که به من نشده، همه آنهایی که از کجا معلوم ، نادانسته ،زخمی زده باشم، ویران کرده باشم
۲ نظر:
نه گیس طِلا جان
از قدیم ندیم گفتن چوبِ معلم گُله :)
استاد جانِ من خیلی بهمون میتوپه و سخت میگیره. واقعا برخی مواقع بعد از جلسه، یا حتی حین جلسه، به نقطهی انفجار میرسیدم، یعنی لازم بود یه کلمه یگه بگه تا زار بزنم!!!
اما همیشه فرداش از تهِ تهِ تهِ دلم دوسش داشتم چون حس کردم تمام حرفاش فقط برای این بوده که منو هُل بده جلو ...
🌺🌹🍀
ارسال یک نظر