امروز رفتم فرهنگسرا، مدتي است ديگر آنجا كار نمي كنم اما هر از چند گاهي سر مي زنم.
همه عوض شده بودند
سرايدار لاغر و فضول، پير و بي دندان شده بود
پيرزن خدمتكار شاعر، از دردي بي درمان اشك مي ريخت
همكارها دو تا ديسك كمر گرفته بود و دوتاي ديگر از درد گردن مي ناليدند، يكي حامله بود و ديگري عينكي شده بود و آخري از تنهايي و افسردگي اشك مي ريخت
بچه ها ، رفقاي قديمي من بزرگ شده بودند و سرخوش و البته كه تبديل به نوجواناني سطحي و مبتذل شده بودند
بيرون كه آمدم غمگين بود از اين گذر زمان و بي اعتنايي اش به ما، اين بشر ضعيف متوهم كه گمان مي كند روزهاي زيادي در راه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر