پيرمرد صاحبخانه نود سالش است، سرحال و سرپا و قوي، حتي موي سياه هم هنوز بر سرش دارد، هربار كه مرا در حياط مي بيند تكرار مي كند: خانم اگه بدوني من چه زندگي راحتي دارم، چه زندگي خوبي دارم... و روي "چه" تاكيد زيادي دارد
و هر هفته روزهاي تعطيل كه فرزنداش به ديدارش مي آيند، صداي فريادهايش شنيده مي شود كه: دست از سرم برداريد، بيچاره ام كرديد، بدبختم كرديد
۳ نظر:
گيس طلا جان كى ميرى مسافرت؟ دلم براى سفرنامه هات تنگ شده، دلم براى نوشتنت از مغولستان تنگ شده، اصلاً بيا بازم برو مغولستان، بازم از درياچه ها و درخت ها و رودخونه ته دره برامون بگو 🙂
فردا به ديدن بابونه هاي اردبيل مي روم
تابستان؟ نمي دانم شايد گرجستان
من از همين الان منتظر سفرنامه گرجستانم، اميدوارم به اين سفر برى و لذتش و ببرى و براى ما هم بشه ؛ وصف العيش ، نصف العيش🙂
ارسال یک نظر