۸ مرداد ۱۳۹۵

درياچه ايلا

صبح در تختخواب گرم و نرم بيدار شدم، شهر در زير افتاب با سفالهاي قرمزش ، محشر بود. آب جوش گذاشتم و براي خودم چاي درست كردم و با همان مسقطي هاي گرجستاني خوردم. پروانه را بيدار كردم تا دوش بگيريد و كوله ها را بستم كه راه بيفتيم.
در حيرتم از اين مردم ،در اين مهمانخانه اشپزخانه و تمامي غذاهايش در دسترس ما بود، تمام خوردني هاي فروشي هم در راهرو بودند و مطلقا هيچكس نگران بلند كردن آن ها نبود!
پروانه هم آماده شد و رفتيم طبقه پايين با پيرزن مهربان خداحافظي كرديم و رفتيم بانك، معلوم شد كه انها هم خيلي سحرخيزند، ساعت ده باز مي شود! بنابراين قدم زنان رفتيم به ديدن برجي باستاني كه تمام شهر در زير پايت بود. و تنها ساختماني بود كه نديده بوديم.
بامزه اينكه اينجا گل ميموني علف هرز است و حتي سر برج و لاي ديوار ها هم سبز شده، نمي دانم چطور بذرش به آنجاها رسيده است!
ساختمان قلعه اي با برج و بارو بود كه با زاويه اي٣٦٠درجه تمام سيغناغي پيدا بود و البته كه سرونازهايش
از منظره شگفت انگيز انجا انقدر لذت برديم تا بانك باز شود و پول چنج كرديمو زديم به جاده.
راستي يك بار يكي از ليبرتي بانكها گفت پول ايراني ها را چنج نمي كند، فقط همان يك بانك
اولين هيچ هايكمان زن و شوهري بودند كه تا سرجاده اصلي ما را رساندند و اتگليسي بلد بودند، دومي مادر و پسري بودند كه تا شهر بعدي رساندنمان، بعدي مردي تنها با موزيكي زيبا بود و بعد يك ون كه پشتش نشستيم و به اطراف پرا شديم، اخرين ماشين پيرمردي مهربان بود كه تا دم درياچه ما را رساند و حتي كارخانه شراب سازي را نشانمان داد و چندين بار تلفنش را به كسي كه انگليسي مي دانست مي داد و از اين طريق فهميد كه كجا مي رويم و برنامه ما چيست . 
اولين درياچه اي كه برد كمپ زدن ممنوع بود به همين علت بردمان درياچه اي ديگر، مهربان بعد از اينكه به درياچه رساندمان تلفنمان را گرفت و شماره اش را داد كه اگر مشكلي پيش امد با او تماس بگيريم
اميدوارم كه اين مردم تا اخر دنيا اين چنين بمانند
مسير بسيار زيبا بود، انگار در ماسالي دائمي حركت مي كردي، ماسالي كه ابرهايش از جاده سرچم به اردبيل أمده بودند، ابرهاي گرجستان، سفيد و بزرگ و دايره اي بر لبه كوهستان مي چرخند و ابهت آن را بيشتر مي كنند.
درياچه كوچك بود و تميز و دورتا دورش جنگل، مردم از شهر براي شنا امده بودند اما ما كه هنوز تنمان سوخته بود، زير درختان ولو شديم و ناهار خورديم و با ميوه و تخمه منظره را نگاه كرديم و منتظر تا هوا خنك شود و براي شنا برويم
پروانه نيامد داخل اب، من رفتم ، آب گرم بود و دلپذيرفقط زير پا سيماني بود و شيب دار و احساس عدم امنيت ايجاد مي كرد. دختري تنها امده بود با موهايي بسيار بلند كه سورمه اي رنگشان كرده بود و تا اعماق درياچه شنا كنان مي رفت و باز مي گشت. حسرت برانگيز بود ، با آن نوها شبيه نوعي پري دريايي شده بود.خانواده ها با كودكانشان امده بودند كه بسيار زيبا هستند اين بچه هاي سفيد و چشم روشن و تپل، پف فيل و پشمك مي فروختند، عروس و دامادي براي عكاسي آمدند بسيار ساده پوش
اينجا اميد به زندگي بالاست گويا ، بچه و زن باردار زياد ديده مي شود!
از اب بيرون امدم و در افتاب نشسته بودم كه پروانه آمد، تا خواست كنارم بشيند گوشي اش سر خورد و رفت داخل درياچه، پروانه جيغ مي زد و بدنبال گوشي مي رفتم و فايده اي نداشت و گوشي ناپديد شد، پروانه كه اشكش در آمده بود دوان دوان رفت به دنبال نجات غريق ها كه دو تايي آمدند و سرانجام گوشي را پيدا كردند و عجيب اينكه ايفون  هنوز روشن بود و كار مي كرد!
پروانه هم اشكهايش را پاك كرد و شروع كرد به خواندن صلواتهاي كه نذر كرده بود. براي بهتر شدن حالش رفتيم بستني خريديم و دور درياچه قدم زديم. 
تمشكها همه جا بودند و ما كارشناس انواع طعم ها و مزه ها شديم، ترش، ملس، شيرين، بي آب، آبدار و تركيبي از اينها، فكر كنم يك كيلويي خورديم
در بخشهاي از درياچه كه عميقتر بودند جوانان از بالاي بلندي به درون آب مي پريدند، يكي از ان تجربه هايي كه تا به حال نداشته ام و حسرتش را دارم
هتلي در بالاي درياچه به سبك قلعه هاي قديمي ساخته شده بود كه هيبت زيبايي داشت، بخصوص در ميان جنگل خوابيده در اسمان آبي و ابرها
هوا خنك شده بود و درياچه زيباتر، در كوشه اي از ان سن مانندي درست شده بود رو به آب كه خانواده اي سه نفره در ارامشي عميق در حال ماهيگيري بودند، جواناني هم با نوشيدني در اعماق جنگل
فضا پر از تفريح و لذت بود و ما پف فيل خريديم و درباره محل چادر زدن به مشورت نشستيم، سرانجام من پروانه را فرستادم تا دلبري كند از زنان فروشنده و انان پيشنهاد دهند كه در تراس غذاخوري چادر بزنيم كه اگر باران آمد، خيس نشويم. 
هوا سرد شده بود و تاريك كه همان زن با نام گاليا ( نمي دانم مي دانست كه نامش معناي مادر زمين را دارد) برايمان كباب درست كرد كه چيزي شبيه كباب ماهيتابه اي است اما به قطر يك ساندويج و با پياز و سبزي و نان همراه است و مزه اش محشر و قيمتش البته زيادتر از سيغناغي، نفري ده لاري
زنان مهربان رفتند و سفارش ما را به نگهبانان درياچه كردند و ما چادر را به راه انداختيم و رفتيم داخلش
الان نيمه شب است و من داخل چادر مي نويسم و پروانه خوابيده و درياچه همچنان زنده و صداي مردم و واليباليست هاي كه با هيجان بازي مي كنند شنيده مي شود.
باران شروع شد.

۲ نظر:

khodam گفت...

واااى گيس طلا ، مرسى مرسى مرسى از اين همه حس خوبى كه با نوشتن سفرنامه هات به ما ميدى، اينقدر خوب ميگى كه من احساس ميكنم كنارت توى چادر نشستم و همه صداهايى كه گفتى رو ميشنوم.
پاينده باشى دخترك:*

شری گفت...

عالی عالی عالی هستن این سفرنامه‌ها! ممنون!
حالا که شما اونجا هستی و انقدر عالی هم سفرنامه مینویسی ممنون میشم سوال من رو جواب بدی. برگزاری جشن عروسی اونجا رو توصیه میکنی؟ جایی هست که قشنگ باشه و پیشنهاد بدی؟ هزینه رفت و آمد و ویزا چقدر هست حدودا و اینکه کسی هست که فارسی یا انگلیسی بدونه که کارهای مربوط به عروسی رو انجام بده؟
خیلی ممنون

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...