دیدار ارگ بم غم انگیز بود، حسرت اینکه چرا زودتر نیامدم و گرما کلافه کننده بود، تنها بخش جذابش انتقال صدا در قسمتی از ساختمان بود واگرنه این ویرانه ها تنها از شکوهی حیرت انگیز در گذشته حکایت داشت
برگشتیم و با یک یخ در بهشت قرمز تمام غم و غصه هام در یخ و برف آب شد(می دونم جمله به لحاظ ادبی مشکل داره اما عواطف را منتقل می کنه دیگه نه؟!)
از بم به بعد ناطق پشت فرمون نشست و من متوجه شدم تنها پرحرفی و توهم لیدری از صفات جذاب ایشون نیست بلکه دست فرمون خدایی هم دارند!
یعنی تا آخر سفر با تمامی سرعت گیرهای که اتفاقا در خیلی هم زیاد بودند( به دلیل ماجرای قاچاق )، ما را به سقف ماشین می چسباند، و هر بار ، هر صد هزار بار محترمانه عذرخواهي مي كرد: ببخشيد نديدم، لامصب گردن من همينطوري داغون بود ، تو كه به فناي عظما داديش!
مسير متفاوت بود، بعضي وقتها نخلستان، اوقاتي خارهاي سبز و سرحال و زياد خاك بي حاصل
يك جاهايي حتي كوهستاني بود اما لامصب تموم نمي شد و اينا هم زياد اهل توقف نبودن، ديگه خودم رو نقشه جايي كه آبگرم داشت را ديدم و راننده را راضي كردم نگه دارن، صفت جذاب ديگرش:آغاز تمام جملاتش با نه بود!
ورودی بزمان پر از درختی ناشناخته با گلهای زرد بسیار زیبا بودو یعنی محشر، عکاسی و دستشویی و به جستجوی آب گرم رفتم و حمامی پیدا کردم که در واقع دیواری در اطراف چشمه بود، خب با شناختی که از من دارید می دونید دیگه
سی ثانیه بعد من وسط خانمهای لخت و پتی و خوشگل بلوچ داشتم آب تنی می کردم، شکاف غار مانندی داخل حوضچه بود که آب از آنجا می ءمد و زنانی آن داخل به من راه دادند تا جلوتر بروم
تاریک و تاریکتر می شد اما تمام نمی شد
آب ولرم از جایی در انتهای شکاف می جوشید و من در تاریکی مطلق در آب غوطه ور بودم
تجربه حیرت انگیزی بود
بیرون که آمدم دیدم الهه هم پشت سر من پریده تو آب
من عاشق این دختر شدم، کلا سه ساعت بیشتر ندیده بودمش که برنامه سفر ریختیم و در همین مدت کوتاه فهمیدم که یک همسفر عالی برای روزها و سالهای آتی پیدا کردم، در میان مردمان خود شیفته و نمایشی این روزها، پیدا کردن آدمی که خود خودش است، بی سانسور و بی ادا ، چنین شیرین و صادق ، خیلی سخت است
مدام مرا به یاد محدثه خودمان می اندازد
۱ نظر:
عایا این الهه همون الهه مامان رهاست؟ مردم از فضولی
ارسال یک نظر