صبح بلند شدیم به بستن کوله و حرکت به سمت کرمان
این دفعه مسیر را از جاده نیک شهر رفتیم، خشک اما زیبا بود، همون منطقه ای که گربه شنی و جبیر و کبک و تیهوداره و جاده هاش به قول الهه کف سیخ است و از صبح اول وقت من و سمانه گلاب بروتون شدیم، جریان از اینقراره که شب قبلش بعد از بازگشت از درک رفتیم یک نمایشگاه صنایع دستی تا بچه ها سوغاتی بخرن و من وسمانه سمبوسه خوردیم و نتیجه این شد که تا خود شهر راین که هدف بعدی ما بود، ساعتی یه بار: اقای رانندهنگاه دار بچه کار داره!
دیگه این دو تا جوکی نبود که برای ما نساختن ، اسهالیون
و خیلی هم خوشحال بودن که تمام قهوه ها را خودشان دوتایی می خورند و به زور به ما او ار اس می خوراندند، یعنیدیکه اسمش می اومد ما جیغ می زدیم و اونا عقیده داشتن ملون تراپی هم باعث درمان می شه، یعنی جلوی ما ملونبخورن
اسم روستاها خیلی خوب بودن مثلا بازیگر
از جایی هم رد شدیم که ریگی عده ای را کشته بود و حالا آنجا مسجد درست کرده بودند
عصر به راین رسیدیم و با تب و لرز دویدیم سمت ارگ راین که همونموقع درش را بستند و دلبری های علی و امیرجواب نداد
نتیجه اینکه بجاش رفتیم بازدید اورژانس راین!ساختمانی کوچک با دکتری وراج که مارو دیده بود نمی دونم چرایاد خاطرات بیست سال پیشش افتاده بود و وقتی سمانه وسط صحبتش دوید دستشویی قیافه دکتره تماشایی بود
دو تا آمپول ا که پرستار مهربان زد انگار ماهیتابه تو سرمون زدند تا خود کرمان بیهوش شدیم، اونجا هم در خواببیداری شام خریدیم و رفتیم خونه الهه آوار شدیم سرش و من اصلا یادم نیست چی خوردم و کجا خوابیدم
فقط یادمه من تب کرده بودم و گرمم بود و پتو را پرت می کردم اون ور، سمانه لرز کرده بود و پتو بیشتر میخواست، اون وقت علی بالای سر ما ایستاده بود می گفت یه لیوان دیگه او ار اس بخورید خوب می شید
وسط خنده بیهوش شدم فقط یادمه به سمانه گفتم خدا کنه فردا حالمون خوب بشه، اونم گفت به همین خیال باش
و با این جمله امیدوارانه به خواب رفتم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر