۲۵ فروردین ۱۳۸۵

شایسته

مدتی است که به تهران شلوغ برگششتم چقدر ریتم زندگی در این شهر سریع است..انقدر این طرف و ان طرف دویدم که گیج شدم...دوستش شدارم این شهر کثیف و شلوغ و الوده را دوست دارم..احساس زنده بودن دارم ...عجیب اینکه بهار هم به این شهر سر می کشد! درخت های اقاقیا گل داد ه اند و خانه متروکه ای در همسایگی ما هم که همیشه پر از اشغال است پر از عطر بهار نارنج شده..تعجب می کنم تهران و این عطر ها ؟
در همین مدت اتفاقات زیادی افتاد و اگر سالی که نکوست از بهارش پیداست..پس معلوم است چه سالا پر مرگ و میری است..همکارم و سرایدارمان مردند.. در اولین روز کاری بعد از عید...
سرایدارمان که طبیعی بود بمیرد شکمش دو متر از خودش جلو.تر بود و دست به سیاه و سفید نمی زد..طبعا سکته کرد و مرد
اما هکارم دختر جوانی بود که تازه رسمی شده بود و هنوز اولین حقوقش را نگرفته بود ..مرگش ناراحتم کرد نه چو.ن دوستش داشتم که اتفاقا به شدت از بدم می امد و سعی می کردم زیر ابش را بزنم...از این ناراحت شدم که همیشه از همه چیز می ترسید از هر کار و هر حرفی وحشت داشت که مبادا رسمی نشود ..از ترسش همیشه دروغ می گفت در زمینه سنش تحصیلاتش و ...اخر از همه هم به مرگی درد ناک از سرطان ریه مرد..
هیچ لذتی هیچ لذتی هیچ لذتی از زندگی نبرد....متاسفم برایش ..متاسفم و. فکر می کنم حالا که قراره بمیرم نباید نباید نباید از هیچی بترسم و باید ...لذت ببرم لذت ببرم و لذت ببرم

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...