۲۹ فروردین ۱۳۸۵

فرزانگان

من عاشق این بچه های هستم که با هاشون تئاتر کار می کنم...وسط تمرین بعضی وقتها از بیرون به خودم و اونها نگاه می کنم..می بینم که از هر نوع تئاتر جدی اونا جدی تر و عمیق تر هستند..خالص هستند برای شهرت یا پول کار نمی کنند یا من به عنوان یک کارگردان برای ارائه یک کار بهتر کار نمی کنم ..همه با هم هستیم فقط چون از این همه لذت می بریم..چنان احساس خوبی نسبت به من دارن که از معلمی خودم لذت می برم و سعی می کنم به همان خوبی باشم که اونا می خوان...وقتی از در وارد می شم با چنان هیجان خالصی به طرف می دوند که دلم می لرزد...یکی شون هست که موهایش فرفری و کوتاهه و با بدنی پسر وار با شور و هیجان ماجرا های هر روزش را تعریف می کند و بسیار جدی و منطقی و با هوش است..دیگری با صورتی پر از جوش و عینک چنان زیبا می نویسد که حسرتش را می خورم بسیار ساکت و کم حرف که با خودش بعضی و قتها می خندد انقدر یواشکی که فقط من از درون تاریکی سالن می بینم...یکیشان انقدر در نقش فرو می رود که یکبار قلبش گرفت و نفسش بند اومد ...
جالبتر از همه تیکه هایی که فی البداهه می گویند و همه روده بر می شویم ..یکبار دوربین اوردند و از تمرینمان فیلمبرداری کردند..نتیجه این شد که فهمیدیم هیچکس از مسئولین نباید در تمرینهای ما حضور داشته باشد...واگرنه...یکبار وارد مدرسه شدم دیدم یکیشون داره با در حرف می زنه داشت بهش می گفت که باید باز بمونه و اگر یه بار دیگه بسته بشه ...قفلش می کنه
یکی دیگشون وسط راهرو به صورت چهار زانو نشسته بود و داشت با چشمان بسته به چیزی فکر می کرد..یک بار هم دو تا شونو دیدم که توی حیاط وسط دایره زمین بسکتبال دراز کشیده بودند و مقنعه شونو روی صورتشون کشیده بودند دو زیر افتاب زمستانی با هم صحبت می کردند و وقتی من سایه انداختم روی انها فقط سرشان را اندکی چرخاندند تا دوباره افتاب بیاید...

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...