۱۱ شهریور ۱۳۸۵

روز بد

امروز روز بیکاری من بود و با خودم قرار گذاشته بودم که حسابی به خودم خوش بگذرونم مثلا تا ظهر تو رختخواب بخوابم. 8 صبح دوستم زنگ زد و گفت کامپیوترم را نمی خواد قول داده بود از من بخرتش و من روی پولش حساب کرده بودم. ضمن اینکه مشتری داشت و به خاطر اون من نفروخته بودمش!
بد خواب شدم و روز را شروع کردم به این امید که استادم را به نهار دعوت کنم ...تمام خانه را اب و جارو کردم ظرفها را شستم حمام رفتم و یک نهار خوشمزه درست کردم استادم در تماس تلفنی گفت که باید از بچه هایش نگهداری کند و نمی تواند بیاید!
نهار را در تنهایی خوردم و از غصه خوابیدم تا شاید رویا ها حالم را بهتر کند سه و نیم تهیه کننده زنگ زد و به توهین امیز ترین شکل ممکن به من گفت که از طرح های من خوشش نیامده و باید دستمزدم را پس بدهم!
حالا مگر خواب بر می گشت این احساس که فیلمنامه نویس نیستم و اصلا استعداد ندارم و باید بی خیال هنر شوم دیوانه ام کرد
تازه داشت خوابم می برد که دوستم زنگ زد که دارم میام خونه ات ..اومد و سه ساعت تمام درباره اسباب کشی مشکلی که داشته و بی خیالی همسرش و افسردگی برادرش حرف زد زمانی که داشت می رفت همسرش امد و هر دو نشستند !!!!
شام برای خودم گرم کردم در سینی چیدم و با یک لیوان دوغ رفتم که حداقل با لذت غذا خوردن شبم را به اتمام برسانم که تلفن زنگ زد و یکی از دانش اموزان سابقم مخم را جوید
با خودم فکر می کردم تا اتفاق دردناک دیگری نیفتاده بخوابم که یکی از اشنایان نادیده که همیشه به من انرژی مثبت می دهد زنگ زد و خدا را شکر کردم بابت پایان خوش این روز بد اغاز

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...