۱۱ اسفند ۱۳۸۵

دیشب خواب خوبی دیدم، برگشته بودم به سرزمینی که کودکیم را در ان گذرانده ام به همان دشتها و کوهها. به دنبال خانه قدیمی مان می گشتم و ان را پیدا نمی کردم هیجانزده بودم و شاد. مردی مرا سوار ماشینش کرد و انچه که در ان سالها بر انجا رفته است را برایم گفت حتی به من پیشنهاد داد که خانه ای بخرم و به انجا باز گردم .. جایی مرا پیاده کرد. جلوتر که رفتم نفسم بند امد سه طرف اب بود و من در نوک خشکی ایستاده بودم. اب انقدر ابی بود که شنهای سفید دریا را می شد دید و ماهی های کوچکی بالا می پریدند.
از صبح که بیدار شدم و چنان غمی گلویم را گرفته... دوست دارم که برگردم ...یا از خواب بیدار نشوم و یا دوباره به کودکی ام باز گردم
می دانید من در جایی بزرگ شد که بهار کوهها از لاله های نگونسار قرمز میشد و دشتها از ان گل زرد کوچک که مثل چشم ی زرد در سبزه ها می درخشد...می توانید تصویر کنید ؟گلهای با بونه بین این گلها لکه های سفید رنگ ایجاد می کرد ....
الان در بهشت کودکی من مین ها زیر گلها کاشته شده اند

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...