۲۱ شهریور ۱۳۸۶

اورتکند


روزچهارم
صبح زود از مدرسه به سمت ابشار اورتکند به راه افتادیم همچنان مسیر پر از درختان گردو بود ...جاده خاکی و چند کیلومتر پیاده روی...یک پرنده دیدم که زیر بالهایش آبی بود ...یک طرف کوه خشک و طرف دیگر دره سر سبز...
برای صبحانه بین راه کنار رودخانه پنیر با گردوی تازه ای خوردیم که از درختها بین راه چیده بودیم...چسبید ها...و دوباره پیاده روی ...
از جایی به بعد دیگر راهی در کنار آب وجود نداشت و باید پاچه ها را بالا می زدیم و در اب سرد سرد ادامه می دادیم...زمینهای نزدیک ابشار را سپاه گرفته بود و چاد رهایی برای اسکان زده بود ...محلی ها می گفتند حتی درختهای اطراف ابشار را قطع کرده اند که راه باز شود و به بقیه مردم نیز فشار می اورند که زمینهایشان را بفروشند. قیمت زمین در ان اطراف به شدت بالا رفته است...مدام خانواده های سپاهی را در مسیر می دیدم که زنان با نگاهی ترسناک ما را براندازد می کردند سرانجام یکی از انها طاقت نیاورد وبه حمیرا گفت:
- خانم شلوارتو بکش پایین
- ا چرا؟
- پاهات پیداست مردا می بینن
- اول تو به شوهرت بگو شلوارشو بکشه پایین
- ا چرا؟
- اخه بد پروپاچه ای نداره من دارم تحریک می شم
سرانجام بعد از بالا وپایین رفتنهای بسیار و عبور از کنار صخره های سبز اب چکان به دهانه غار مانندی رسیدیم که اب از ان بیرون می امد...من اولین نفری بودم که ابشار را دیدم در یک اتاق تاریک سنگی حجم عظیمی از کف سفید پایین می ریخت با صدایی انفجاری
اولین عکس العمل هر کسی که واردمحوطه می شد جیغ زدن بود به نظر می رسید که تنها راه پذیرفتن این تصویر و صدا ...فریاد بود....بعد همه در سکوت به ابشار نگاه می کردند ...اگر دقیقا روبروی اب می ایستادی وچیزی غیر از کف متحرک نمی دیدی بعد از مدتی احساسی غیر عادی سراغت می امد ...یک جور نماز بود ...
تلاش بچه های برای رفتن زیر فشار اب شروع شد ...کمتر کسی طاقت می اورد من که 5 ثانیه هم نتوانستم ...انگار توی بدنت زلزله می امد ...
از غار که بیرون امدیم همه رفتارهایشان غیر عادی شده بود طاهره کف رودخانه دراز کشیده بود و پاهایش را روی هم انداخته بود ...صنم جلوی ان همه زن چادری سیگارش را در اورده بود و با لذت می کشید ...همه به دنبال اندکی افتاب بودند ...رضا که خیلی به ندرت حاضر است اواز بخواند حیر ت انگیز خواند ...تمام ان جماعت سپاهی نیز سکوت کرده بودند ...بعد از پایان اوازش یک دوستی بی کلام بین انها وما ایجاد شد ...حالا دیگر به رفتارهای طاهره می خندیند و یا دوربین می دادند که ازشان عکس بگیریم
ناهار در دکه اقا شجاع ماندیدم ...اوکه وحشتزده بود آیا می تواند شکم این همه ادم گرسنه را سیرکند از ما فرصت خواست ودر این فاصله من روی تخت زیر درخت به کوهستان روبرویم نگاه می کرد که نور خورشید طلاییش کرده بود و فکر می کردم که پادشاه جهانم
در برگشت هم همانی خانمی که شوهرش پر وپاچه خوبی داشت ما را پشت وانت سوار کردند
توابشار من می گفتم تا فیها خالدونم خیس شده ومحمد مدام می پرسید فیها خالدون کجاست؟ وقتی توی وانت بالا وپایین می شدیم و محمد از درد فریاد می زد بهش می گفتم: حال فهمیدی فیها خالدون کجاست؟
طیبه به من می گفت فردا می ری انتخاب واحد می گن: وا چرا بوی بز می یاد؟ تو می گی: نه به خدا وانت فقط گاو وگوسفند سوار می کرد اصلا بز نداشت
خانواده اقا شجاع برای شب ما را به خانه اش دعوت کرد. بالاخره ما در خانه او روی گرم حمام را زیارت کردیم
چه خانه ای... حیاطی بدون دیوار پر ازدرخت تبریزی که به رودخانه ختم می شود ...رفتم تا غروب کنار رودخانه نشستم ...دخترهای روستایی با چادر های رنگین خندان از ان طرف عبور می کردند و با دیدن دختر شهری که یاداشت بر می دارد سکوت می کردند و زیر لبی حرف می زدند...وبا لبخند من فرار می کردند ...پیرمردی کنده درختی را روی اب می گذاردتا پلی شود برای عبور دختر ها ...باغچه همسایه پر از افتابگردان است با گلهایی بزرگتر از صورت من ...طرف دیگر چند گاو شیرده منتظرند تا دوشیده شوند
از تنها مغازه دهکده نوار بحداشتی خریدم و حالا فکر می کنم تمام مردم ده می دانند که من پریدم! خاک اینجا قرمز است ...یک دختر بچه ایکه نمی داند چند سالش است ...یکریز از من سئوال می کند :
شما با هم خواهر وبرادرید؟
مادرتان باشما نیامده ؟
شما لاک زدی به پاهات؟
انقدر ماندم تا شب شد ...شب در رختخوابی روستایی با بوب دلچسبش خوابیدم

۳ نظر:

ناشناس گفت...

خوب بود ولی خدا رو شکر که تو مثل من هر هفته سفر نمی ری....

ناشناس گفت...

سلام علیکم
من دلم آبشار می خواد
من دلم روستا می خواد
من دلم تنهایی می خواد
من دلم سفر می خواد
من دلم بی خیالی می خواد
.
.
.
خوشحالم که بهت خوش گذشته
خیلی زیاد

Unknown گفت...

من آدم حسودی نیستم، لااقل تا حالا کسی بهم همچین چیزی نگفته، ولی واقعا به شما حسودیم شد، من دیوانه وار عاشق سفر و طبیعتم، اما از اونجایی که ازون آدمایی هستم که اگر قرار باشه روی یه چیز پا بزارن اون دلشونه، مدتیه آنچنان درگیر درس و کار شده ام که فقط موقع خواب رویای دریا و جنگل و آرامش نشستن کنار رود و زیر سایه در ختو تجربه می کنم(باز خدا رو شکر که آدم رویا بینی هستم)
خیلی زیبا، ساده و شیرین خاطرات سفر روزانتو می نویسی، همچنان بنویس بازم بنویس ، برای تو دوست ندیدم آرزو می کنم همچنان بهت خوش بگذره ....

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...