خواهرک و مادرک به دلیل سرما و تعطیلی دانشگاه اومدن پیشم ...دوباره خونه داغ شد...
خواهرکم از تو اتاقه می گه :اگه الان همای سعادت بیاد می دونی چه آرزویی داری ؟
گفتم: آره می دونم
گفت: پس آماده باش
و از اتاق اومد ه بیرون... چادر نمازش راسرش کرده لبه هاشو با دو تا دست گرفته و با یه سنجاق قفلی اونو زیر گلوش بسته با یه شلوارک قرمز زیرش در وسط اتاق پرواز می کنه و با دهانش صدایی در می اورد شبیه: فروش... فروش
جلو من رسیده بال می زنه با چهره ای خل چلانه می گه :بپرس دیگه وقتت داره تموم می شه بپرس..دیگه بپرس ..هما میره ها...
از خنده سکته کردم ...همای سعادت تا این حد بی ریخت ندیده بودم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر