۸ بهمن ۱۳۸۶


امروز از خواب بیدارم شدم وبا دقتی فوق العاده لباس پوشیدم وحتی شال گردنم را اتوزدم !آرایش کردم و حتی جلوی موهایم را ژل زدم! ...با راننده تاکسی در باره اسکناسهای کهنه شوخی کردم ..برای بستن قرارد داد همایشی که در آن مقاله دارم به فرهنگستان هنر رفتم ویا سه کارمند خسته وکسل آنجا گفتگویی شاد را آغاز کردم.. دم در دانشگاه ترم یکی ها ی در حال خروج را اذیت می کردم که ورود وخروج را باهم قاطی کرده اند ...و دقیقا جلوی در حراست یک ترم بالائی ازم شماره تلفن خواست وبه او شماره دادم!
منشی دکترم را در خیابان دیدم ومدت طولانی مرا در آغوش کشید و بوسید ...خانم چادری مسئول خوابگاهها درمورد کمر باریکم به من تبرک گفت ...توی دانشکده ا با خدماتی ها درباره دزدیدن کامپیوتر های که داشتد شماره اموال می زدند شوخی کردم و آنها مدام برایم چای آورند... با رئیس دانشکده چنان گفتگوی داغی به راه انداختم که کلاسش شروع شده بود و نمی گذاشت از اتاقش بیرون بیایم ... حتی خانم بداخلاق مسئول پژوهش به من گفت که هر جوری شده مرا برای فرصت مطالعاتی به خارج می فرستند
الان در خانه هستم و به آن جریان شادی فکر می کنم که امروز ناخوداگاه به هر کسی که دیدم انتقال دادم و ناگهان به یاد اوردم ... دلیلش را خواب دیشب
دیشب خواب کسی را دیدم که نمی دانم کیست...نمی دانم چه گفتیم... فقط آنقدر شاد و عمیق بود که هنوز هم با بیاد آوردنش لبخند می زنم ... پلورری سیاه پوشیده بود ...روی نیمکت نشسته بود سردش بود و دستهایش را بین پاهایش گذاشته بود و وقتی می خندید دندانی کج پیدا می شد ...و خنده هایی گرم ...چقدر شبیه تصویری بود که من از پدرم در کودکیم به یاد دارم و همچنین عمویی که مرا به موتور سواری می برد و همبازی کودکی ام سهیل ..مخلوطی از همه آنها بود و نبود ...آن دوستی آنقدر عمیق بود که فقط در خواب امکانپذیر است ...مثل یک پتوی گرم در زمستانی سرد سرد سرد

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...