در بازگشت از فرهنگسرا رفتم به آن خیابان عزیز...میدان شوش راسته بلور فروشان... انقدر توی رنگ و نور چرخیدم از زیبایی فرم و انحنا ی چوب ها و شیشه ها لذت بردم تا سرانجام دو دست لیوان خریدم :یکی چاق و قد بلند با توپ های رنگی قرمز و نارنجی روی ان و دومی باریک و نازک سبز رنگ با گلهای سفید در انتها یش ...هزار بار جای آنان را در دکور کابینت عوض کردم...حالا روبروی من هستند و از دیدنشان خستگی پاهایم در می رود... حالا فقط تصور کنید
خوردن آب پرتقال تازه ای که خودم گرفتم با رنگ نارنجی توی لیوانی که دورش پر از رنگ قرمز وزرده
اخه مگه می شه آدم اینقدر خوشبخت با شه
۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
اينستاگرام gisoshirazi
مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...
-
خب امروز با صدای خروس همسایه بیدار شدم و شادمان که آفتاب شده بود. بلند شدم و به عنوان صبحانه میوه خوردم . داخل ظرفهای غذای همسایه نبات ری...
-
مرد جوانی در زد گفت اردکشون اومده داخل حیاط ما،داشتم دنبال اردک می گشتم یک پسره را به جای اردکه پیدا کردم که تا منو دید پا گذاشت به فرار ...
-
متنفرم از تمامی داستانها و فیلمنامه های طول تاریخ که با جمله مشابه این شروع می شود: دختری زیبا ... این یک قانون کهن است: قهرمان زن نمی تواند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر