از اورژانس برگشتم...سه تا امپول...و بالاخره درد تمام شد
من به ندرت مریض می شم ...اما چیزی که به شدت در هنگام درد آزارم می دهد خود ان نیست... وحشتی است که تمام بدنم راپر می کند.وحشت از تنهائی ، وحشت از آینده و غم شدید...مثل اینکه تمام ان حسهایی که در زندگی روزمره من وجود ندارند در این هنگام ضعف همه با هم سرازیر می شوند...
و بدتر از همه اینکه در زمان درد تحمل حضور هیچکس را ندارم وباید در تنهایی کامل فقط تحملش کنم تا تمام شود و در ان لحظه این زمان پایان چقدر دور از دست رس است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر