رفتم دانشكده دوستم، مسابقه بسكتبال هفتگی بود. رفتيم تماشا...دو تا هم تيمي با هم دعواشون شد و زدن سر و صورت همو خونين و مالين كردن و هر دوشون از دور خارج شدن ...حالا اين تيمه دو نفر كم داشت...يه دختر رفت پايين گفت كه با دوستش حاضرن جاي اون دو تا بازي كنن ...داور قبول نكرد ...دختره دانشجوي تربيت بدني بود و رشته اش بسكتبال، بهشون مي گفت شما از بازي من مي ترسيد نه از حضورم ...
بالاخره داور قبول كرد و دو تا دختر رفتن تو زمين
همه چيز را اسلوموشن به ياد مي آوردم ... تنه هاي شديدي كه به پسران مي زدند و پاسهاي كه به هم مي دادند... رقصي غريب بود...پسراني با قد هاي دو متري كه ابتدا حيرتزده و سپس خشن و عصبي سعي مي كردند كه جلو آنان را بگيرند...ان همه تماشاچي و حتي طرفداران تيم مقابل كه اين دو دختر را تشويق مي كردند و توپ بزرگ قرمزي كه مدام و مدام از حلقه رد مي شد...بمبارانشان كردند ... حتي يك بار توپ را از آن سوي زمين پرتاب كردند و در اين سو وارد حلقه شد...
و من كف مي زدم وفرياد مي كشيدم و گريه مي كردم و گريه مي كردم و گريه مي كردم
و آنان با مقنعه و مانتو و شلوار گل مي زدند و گل مي زدند و گل مي زدند
۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۷
دختران شهید بهشتی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
اينستاگرام gisoshirazi
مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...
-
خب امروز با صدای خروس همسایه بیدار شدم و شادمان که آفتاب شده بود. بلند شدم و به عنوان صبحانه میوه خوردم . داخل ظرفهای غذای همسایه نبات ری...
-
مرد جوانی در زد گفت اردکشون اومده داخل حیاط ما،داشتم دنبال اردک می گشتم یک پسره را به جای اردکه پیدا کردم که تا منو دید پا گذاشت به فرار ...
-
متنفرم از تمامی داستانها و فیلمنامه های طول تاریخ که با جمله مشابه این شروع می شود: دختری زیبا ... این یک قانون کهن است: قهرمان زن نمی تواند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر