۹ خرداد ۱۳۸۷

روز سوم


یک ماهیگر پیر نزدیکم نشسته ومن دوساعت است که در این کار با او شریکم....یک کلاه کهنه حصیری بر سر دارد و یک ساک پارچه های به دنبالش است که نمی دانم در آن چیست اما در کیف پارچه های که به دوش انداخته ماهی ها را می ریزد و در جیبش طعمه است. دستش را در جیبش می کند طعمه را بیرون می آورد و به زبانش می زند وبعد آن را سر قلاب می اندازد و قلاب را درون آب ، بعد دستش را به کمرش می زند وپس از مدت کوتاهی ناگهان قلاب را بیرون می کشد اگر ماهی کوچک باشد آن را در آب رها می کند و اگر بزرگتر را در کیف سر شانه اش می اندازد...اما دارم مدام از دستش حرص می خورم... این چندمین ماهی است که از دستش میلغزد ..ماهی گیر شلخ ته ...اگر در آب می افتادند ناراحت نمی شدم ماهی های بدبخت می افتند لای صخره ها و اونمی تواند پیدایشان کند و در آنجا بیهوده می میرند...حداقل به شکم این پیرمرد و خانواده اش برود که بهتر است که ان زیر بپوسند...انقدر حرص خوردم که بلند شدم و رفتم...
خواهرک از صبح تا حالا مرا "چغال ترسناک عزیز" صدا می زند.. دیشب در تاریکی زوزه می کشیدم تا خواهرک را بترسانم ...می خواستم بگویم من شغال هستم زبانم نچرخید گفتم من چغال هستم

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...