۲۵ خرداد ۱۳۸۷

اشوراده


در مسیر زیاد پیش می اومد که از کسی بپرسیم چقدر به سر جاده مونده و اونام می گفتن نیم ساعت مثلا و بعدا معلوم می شد که طرف با موتورش منظور بوده یا با ماشین نه مثل ما پای پیاده...حالا از راننده ای که ما را به بندرترکمن می پرسیم تا ایستگاه قطار چقدر راهه...اونم که از صحبتهای ما ماجرای بالا را فهمیده بود زبل سریع گفت:
- یه 4 متر و یه 7 مترالبته با پای پیاده
همین راننده اطلاعات مفصلی به ما داد که چه کار کنی مو کجا برویم و همون هم گفت از بندر ترکمن ممکنه بلیط قطار پیدا کنیم...رفتیم راه اهن و مهدی پایین رفت وبرگشت و گفت:برای امشب بلیط نیست(همه در فکر فرو رفتیم) می دونم پیشنهاد احمقانه ای اما برای فردا شب بلیط هست ...و همه جماعت خل هورا کشان با هم تصیم گرفتند که یک روز بدون برنامه بیشتر بمونند ..راننده که اسم زیبایش امان گلدی بود پیشنهاد داد که به آشوراده برویم وپرسیدم چقدر راه اونجا گفت: 5 دقیقه و بعد با عجله اضافه کرد با قایق پیاده نمی شه رفت مهدی می گه : اگه طیبه است حتما یه راه برای پیاده روی پیدا می کنه طیبه با خونسردی می گه: بله کوله را روی آب می گذارید و باچوب دستی پارومی زنید مهدی هم همین حرکت را اجرا میکند در حالی که قلپ قلپ می کنه...
امان گلدی در راه بندر زیر پنجره یک خانه بوق زد وبا لحنی غیر قابل توصیف گفت: اون پنجره خونه نامزده
طبعا بچه ها مینی بوس را گذاشتند روی سرشان ...می خواستند بروند ماریه(نامزد امان گلدی) را از خانه اش بیرون بیاورند و تا زمانی که امان گفت که آن دو حق دیدن یکدیگر را ندارند و پدر ماریه او را کتک خواهد زد آروم نشدند...در عوض یک بحث داغ درباره وضعیت زنان ترکمن،زنان ایران،حقوق زنان،مهریه و...شروع شد...بحث درباره مهریه و درست یاغلط بودن ان بالا گرفت که دوباره جوان ترک ساده دل مهدی ظاهر شد که می خواست دعوا را فیصله بده
- کی مهریه می خواد؟ کی می خواد؟ من می دم
- بهنوش می خواد!
- اونو که باید قاسم بده(قاسم همسر بهنوشه)
فاطمه گفت: من من مهریه می خوام
- شما اول مشخص کن زن کی هست اول؟
امان دعوتمان کرد که شب به روستا آنان برویم و ما قبول نکردیم ادامه داد که مادرش غذای مخصوص ترکمن ها را برای ما خواهد پخت و مهدی فورا شروع کرد به زدن خودش! خودش را می زد و می گفت: تو رو خدا بچه ها ...تو رو خدا ...من دیگه سوسیس نمی خورم
اسلکه پیاده شدیم در جایی که تابلو زده بودند شنا کردن ممنوع و همه داشتند شنا می کردند! و بچه های ناهار رفتن دنبال غذا و ما کنار ساحل نشستیم که ماشین عروس امد ...عروسی ترکمن ها ...ماشین را با پارچه های رنگی پوشانده بودند و عروس سرخپوش انجا نشسته بود داماد بیرون امده و مردان در اطرافش می رقصیدند و اون وسط قاسم و فردین را در حال رقصیدن دیدم!!!!
رفتیم سراغ عروس خوشگل و کوچولو و راضی اش کردم که لباسش را به من نشان دهد ..سرانجام عروس و داماد به سمت قایق ها رفتند و ما هم تا جان در بدن داشتیم دست و سوت زدیم و من کل می کشیدم!
بچه های ناهار ما را به یک جمعه بازار بردند که در انجا آش ماست و دیزی خوردیم و ای چسبید اون دیزی ...اما مغازه ها....ارزون ارزون و ما هیجانزده رم کردیم ...نمی شد زیاد خرید کرد با کوله پشتی و کیسه خواب اما من تا جا داشتم شال و روسری خریدم...بنفش،سبز،زرد،صورتی،نارنجی...ترکمن ها ترکمن ها...چه می کنید با این شالها و آن پیراهن های تنگ و این هماهنگی رنگ ... و آن گردن های باریک وسپید...
یک کلاه آفتابی(اخر سفر؟) هم خریدم 1000 تومن که هرکی باش عکس می گیره خوشگل می شه ...باور کنید
با سارا خرید می کردم و احساس عجیبی بود زمانی که رنگ ها ونقش ها را برایش توضیح می دادم ...و دستپاچگی مغازه داران در مقابل یک خریدار کور...و او هم یک کلاه با روبان بنفش خرید با یک شال بنفش که به تیپ اروپای اش خیلی می امد...
بعد از یک قایق سواری دلچسب با جلیقه نجات به آشوراده رسیدم ..بچه سریع رفتند کنار دریا و پریدند توی آب ...منهم با احساس حسرت آنها را نگاه کردم...طبعا دو موتور سوار آمدند از قاسم خواستند که به ما تذکر بدهد که خودمان را بپوشانیم...حال نکردم با فضا و در کنار ساحل قدم زدم و دور شدم...در سفر شمالم ساحل شنی پیدا نکردم ...تمام ساحل به دلیل خاکبرداری آب جلو امده بود با تخته سنگ ها جلوی آن را گرفته بودند وامکان قدم زدن نبود...آنقدر قدم زدم تا دیگر کسی نبود و به یک ساحل حقیقی رسیدم ...ساحلی شنی با گوش ماهی ها سفید سفیدی که همه جا را پوشانده بودند بدون جای رد هیچ موتوری و یا حتی جای پای انسانی...رفتم طاق باز دراز کشیدم ..از گوشه چشم سایه های صدف ها روی شن در زیر نور براق خورشید را می دیدم و دریایی که در پشت خود جنگل و ابر ها را دارد...آخه یه زمانی اشورا ده به بندر ترکمن وصل بوده و حالا این فاصله پر از آب دریا شده است...انقدر به دریا نگاه کردم تا طاقت نیاورم و تن به آب زدم ..و حیرت همیشگی تجربه محیطی غیر از هوا...

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...