۲۶ خرداد ۱۳۸۷

شب خانه امان گلدی

عصر از آشوارده برگشتیم..حس غریبی داشت جایی که آینده اش غرق شدن زیر آب است...در آنجا یک خانه قدیمی چوبی و زیبا بود که عمرش تمام نشده بود،قطع شده بود...
امان گلدی منتظر ما بود و ما را به روستای نوسازشان برد....آنان از روستای قدیمی به دلیل بالا امدن آب دریا کوچ کرده بودند به اینجا و هنوز حسرت روستا و انبوه درختان زیبایش را داشتند که به آن بهشت گمشده می گفتند... در ده جدید حتی یک درخت هم نبود فقط خانه های آجری و نیمه ساز و زشت...سرانجام طیبه راضی شد که شام را خانه امان گلدی بخوریم با این شرط که طرز پخت غذا را یاد بگیرم و مواد اولیه اش را نیز ما بخریم...مهدی می گوید: من کلا هر غذای بخورم خود بخود می فهمم چطور درست شده !(وقتی امان گفت اسم نامزدش ماریه است بیتای احمق جواب داد اسم بچه فردین هم ماریه)
تا وقتی شام آماده شود امان ما را به دیدن روستا برد و رودخانه ای که از وسط ده رد می شود در انجا برای اولین بار سوار قایق های چوبی شدم...قایق های باریک بلند که با انعطافی حیرت انگیز که تا سطح اب می چرخید ولی برمی گشتند...ننوی دلپذیر و کمی ترسناک...امان گفت که سه نفری با این قایق به ماهیگیری قاچاق می روند و هر دفعه نفری 150 تومن سود می کنند اما از انجا که کار خطرناکی است نمی توانند مدام ماهیگیری کنند..در انتهای قایق دراز کشیدم و به ماه نو نگاه می کردم و نوک انگشتم به اب می خورد...امان برایمان اوازهای عاشقانه ترکمنی می خواند و ملای روستا شکایت از دولت می کرد ..از ماهیگیرانی که حق ندارند ماهی بگیرند اما شیلات خود دیگری ماهی در دریا باقی نگذاشته است ... از کودکی اش می گفت که این رودخانه انقدر ماهی داشته که بچه ها بادست ماهی می گرفتند و حالا روبه خشکی است...
انقدر درباره مجازات گرفتن ماهی خاویار حرف زدیم وحرف زدند که امان ما را به دیدن حوضچه های پرورش ماهی خاویار برد...ساختمانی قدیمی با سالن های بزرگ و خیس و حوضچه هایی پر از یک عالم بچه ماهی زشت و بی ریخت که شکلی بین موش و جغد و ادرک داشتند! مدام هم تذکر می دانند که سکوت راباید حفظ کنیم که این عزیزان خیلی حساسند...حساس های بدبخت نمی داند اخر کار سر از رستورانهای فرانسه در می اورند...ایرانی جماعت را چه به خاویار خوردن...
به خانه بر گشتیم در حالی که سفره بزرگی با چکمدره منتظر ما بود...لذیذ بود ها ....تا خرخره خوردیم وشب در رختخواب های روستایی خوابیدیم...و من مجبور شدم فردین را با دمپایی بزنم انقدر که زیر پتو با مهدی ریز ریز به عکس پدربزرگ امان گلدی که لبخندی گوش تا گوش داشت می خندیدند...
روزپنجم
مادر تپل وعزیز امان فارسی بلد نبود وشکسته بسته با فردین ترکی حرف می زد ما را به دیدن دار قالی ترکمن برد...قالی را برای دختر چشم آبی دم بختی می بافتند که 17 سالش بود وصورتش هنوز پر از جوش غرور جوانی بود...اما دختر عینکی بافنده که عضو شورای ده بود زمانی که برادرزاده یکساله امان سعی می کرد که در قالی شانه بزند ...شانه را از اوگرفت وبا حرص گفت: نه تونباید قالی باف بشی توباید درس بخوانی...دار افقی بود و انان سرپا روی ان نشسته بودند و من فکر می کنم تا چه مدت زانوها می توانند این وضعیت را تحمل کنند...
امان باید به سر کار می رفت و پدر مهربان امان ما را به کردکوی برد..در راه برای امان ونامزدش هدیه هایی خریدیم و به پدرش دادیم تا به دستش برساند...درجنگلهای کردکوی از ماشین پیاده شدیم...
از ان جنگلهایی بود که من دوست دارم درختان باریک و بلند که می توان از بین انها آن دورترین درخت را هم دید....به یکی تکیه داده ام از پشت سرم صدای تبر می آید و از بالای سرم صدای پرندگان .. لیوان چای در کنارم است وکلاهم روی برگهای خیس ....ریشه درخت از خاک بیرون زده سبز وخزه پوش..دستم را که رویش می گذارم مثل جریان برق اتصالم به جهان نباتات، خاک و تمام ان حشرات ریز کوچک حس می کنم
ناهار و سیگار و چایی...بامزه خانواده بغل دستی ما گفتند: برای اتش چوب هم که زیاد ندارید...اب جوش اگر می خواهید از ما بگیرید 13 نفر هم که هستید..مرد هم که کم دارید...
نمی دانم این همه اطلاعات را به این سرعت از کجا فهمیدند!! بعد از ناهار به راه افتادیم دوباره پیاده روی در جنگلهای ...باز هم عطر گیاه وخاک و ...عجله ای نداشتیم شب 10 ونیم بلیط داشتیم ...فاطمه می گه اروم بریم ..طیبه می گه نه زود بریم که تو شهر هم بدون کوله یک کم پیاده روی کنیم ...فاطمه که هنوز از ماجرای ان شب بارانی پاهایش خشک است چنان نگاه معنی داری به طیبه می اندازد که همه به خنده می افتیم... و من داستان روایت می کنم که الان فاطمه با سنگ انقدر می زند تو سر طیبه که طیبه بمیرد بعد فاطمه را به جرم قتل عمد به زندان می برند و در زندان هرکس که می خواهد فاطمه را اذیت کند به او می گوید پیاده روی و فاطمه نعره زنان طرف را دنبال می کند و سالها بعد فاطمه دیوانه در کوچه ها راه می رود و بچه ها ها پشت سر او می گویند: پیاده روی پیاده روی وفاطمه در حال فرار از دست بچه ها توی سر خودش می زند...
از پلنگ پا تا کردکوی را پیاده رفتیم ومن متوجه شدم که زنان کرد کوی زشتند برخلاف زنان ترکمن ولی خانه ها زیبا بودند...و نگاههای کنجکاو نیز خیلی بیشتر بود...نزدیک شهر یک پیکان با دوخانم زشت چادری ما را نگه داشتند...به خاطر ماجرای شب بارانی مانتو پوش ها کم بودند...بیتا بلوز مهدی را پوشیده بود و سارا کلاه بر سر داشت و طاهره یک تی شرت استین کوتاه...وقتی پیکان رفت ظاهر ما خیلی تغییر کرده بود به قول خانم چادری ها : از ورزشکارها بیشتر از این انتظار می ره ...بیتا دو تا کاپشن به جلو و پشتش گره زده بود...طاهره یک مانتو دراز چروکیده بلندپوشیده بود و سارا روی کلاهش شال انداخته بود...ما همینطوری بعد از 5 روز راه رفتن در گرد وخاک جذاب بودیم با این قیافه ها دیگر تماشایی شده بودیم..
.نزدیک شهر جلوی یک مغازه بستنی- شیرینی فروشی نشستیم تا بقیه بیایند انقدر مسخره بازی کردیم تا مغازه دار مهربان همه را به بستنی و فالوده مهمان کرد...گفت که شیرینی مغازه اش است که تازه باز کرده...سارا و مهدی هم با صداهایشان محبت زن وشوهر مغازه دار را جبران کردند...من و توآشنای فصل های مشترک بودیم...
مقادیری سر از پنجره های اطراف نیز جزو شنوندگان کنسرت بودند...فردین عینک دودی اش را زده و یکی از ان چوب دستی های گذایی را دردست گرفته و شروع می کند:
خانمها آقایون من گدا نیستم ...من مسافرم در راه مانده ...من 4 سر عائله دارم که سه تاش دم بخته یکییش بدبخته(مهدی به صورت افلیج کنارش می اید) این یکی از اون دم بختاست...می دونم تو اون شرایط شما حاضر بودید برای این چوب دستی ها 20 هزار تومن بدید اما حالا ...حداقل هزار تومن بدید دیگه...
طیبه که جزو ان جی او زنان خورشید است فورا به فردین دستور می دهدکه چوب دستی ها را به نفع انجمن بفروشد..فردین ادامه می دهد:
خانمها اقایون انجمن گدا نیست ...انجمن مسافره در راه مانده...
راننده تاکسی که ما را از کردکوی به بندر ترکمن رساند و سروان بازنشسته نیروی هوایی بود از ما پول نگرفت با افتخار میگفت: من از کوهنورد ها پول نمی گیرم...
شب امان گلدی به دنبالمان امد و برد یک جیگرکی خوشمزه و بعد از ان یک مغازه صنایع دستی و من الان یک کیف پول دارم که پر از پولک و گلدوزیه...درایستگاه قطار با امان مهربان خداحافظی کردیم و او برای تابستان به عروسیش دعوتمان کرد...
در کوپه قبل از رسیدن سرم به بالش خوابم برده بود فقط شنیدم که مهدی می گفت: بچه ها فردا قرار بزاریم بریم کوه
و همه جیغ کشیدند...

۱ نظر:

زهرا گفت...

سلام گیس طلا
شرمنده ها هی من میام میگم که تلفظ کدوم کلمه چی هست...اسم غذای خوشمزه ترکمنی که خوردید هست چکدرمه منم عاشق این غذام

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...