رو پله برقی یه پیرزن و پیرمرد پله آخر افتادند رو زمین و بقیه هم که با حرکت پله برقی جلو می اومدن به تدریج روی آنها می افتادند… اول سرها دیده می شود وبعد آدمها غیب می شدند.. کسانی که در بالا بودند و سرنوشت آینده شان را در پایین می دیدند جیغ و داد می کردند و سرانجام می افتادند و آنهایی که بالاتر بودند سعی میکردند بر خلاف جهت پله برقی بالا بروند و خود را به جای امن برسانند... و همه نگاه می کردند و می خندیند... یه دخترخاله پیرزن را کشید کنار و اون یکی دخترخاله پیرمرد رو و داستان تمام شد...
ولی خندیدم ها...
۱ تیر ۱۳۸۷
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
اينستاگرام gisoshirazi
مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...
-
خب امروز با صدای خروس همسایه بیدار شدم و شادمان که آفتاب شده بود. بلند شدم و به عنوان صبحانه میوه خوردم . داخل ظرفهای غذای همسایه نبات ری...
-
مرد جوانی در زد گفت اردکشون اومده داخل حیاط ما،داشتم دنبال اردک می گشتم یک پسره را به جای اردکه پیدا کردم که تا منو دید پا گذاشت به فرار ...
-
متنفرم از تمامی داستانها و فیلمنامه های طول تاریخ که با جمله مشابه این شروع می شود: دختری زیبا ... این یک قانون کهن است: قهرمان زن نمی تواند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر