۲۹ مرداد ۱۳۸۷

روز اول قطار تهران ساری


داخل قطارتهران –ساری ام و در کوپه من هیچکس نیست.بطری های یخ زده آب معدنی و فضای خنک و ساکت کوپه غنیمتی است برای من. ایستگاه قائمشهر باید پیاده شوم و به دریاکنار بروم. این یک سفر کاری- تفریحی است که علاوه بربیکینی پوشیدن در ساحل دریاکنار و تحقیقی برای فیلم مستند خودم، قرار است برای دوست تپلم عکسهای پایان نامه اش را بگیرم. یک کمی غمگینم چون بچه های گروه خودمان به چهارمحال وبختیاری می روند و من چون بلیط قطار برای آنجا پیدا نکردم (و من شاشو با اتوبوس نمی تونم برم) نرفتم و می دونم که اونجا چقدر خوش خواهد گذشت به خصوص که این بار رضا هم هست همونی که در سفر جنوب و آبشارهای خراسان ما را با اون لهجه اصفهانی و جوک هایش از خنده روده بر می کرد:یه بار پلیس ما را که همه سوار یه وانت شده بودیم گرفت و گفت: این همه آدم نمی شه پشت وانت سوار کرد! رضا می گفت: دادا ما که آدم نیسیم ..ما گوسفندیم اگه گوسفند نبودیم که مثل آدم سفر می کردیم...پلیسه جنوبی آنقدر با لهجه اصفهانی اون حال کرد که اجازه داد رد شیم. همیشه تو سفر وقتی رضاگم و گور می شد می رفتم دنبالش چون می دونستم که یه جایی خلوت کرده و داره واسه دلش می خونه..این وقتا خوندنش خیلی فرق داره...
هر دو پرده کوپه را کنار زده ام و روی تخت دراز کشیده ام و به سینمای روبرویم نگاه می کنم.. کشتزارها، درختا و آن کوه صورتی در انتهای منظره و فکر میکنم روزانه در زندگی شهری دورترین فاصله ای که می بینم کجاست؟ تلوزیون... درخت پشت پنجره.. انتهای خیابان اگر دود بگذارد......
وقتی این انبوه زمینهای بایر را می بینیم خدا را شکر می کنم که هنوز جا برای آیندگان هست. مطمئن هستم که تا آخر عمر در کشاکش این عشق من به زندگی روستایی و علاقه ام به زندگی پرشور شهری خواهم بود.حتی همین زمین خشک با تپه های گرد و قلمبه اش در من حسرت قدم زدن را ایجاد می کنند. فکر می کنم زندگی واقعی زمانی است که در سفر می گذرد و بقیه اش وقت تلف کردن برای دویدن دنبال آرزوهایی که به محض بدست آوردنشان بی ارزش می شوند...
واو... این کوهها دارن مرادیوانه می کنندستونهای رسوبی که با گذشت زمان شکلهای عجیبی گرفته مثل هیولاهای ایستاده و بلند، شبیه آن شهرهای که برادر باد صبا در فیلم لاموریس ساخته بود...کوهها ی همیشه رازآلودند و سخنگو..در اساطیر تمامی کشورها کوههای مقدس وجود دارند از المپ یونان گرفته تا آیدا و سراندیپ و مهمتر از همه دماوندی که ضحاک را در خود اسیر دارد تا پایان جهان اما هیچوقت از نگاه کردن به انها سیر نشدم مدام با حرکت خورشید تغییر چهره می دهند و در فصلهای مختلف صورتی و خاکستری با شیب ها و شیار های زمان.. می دانم، می دانم که می توان در باره نوع ماده معدنی صحبت کرد که که دلیل گونه گونگی رنگشان است و یا درباره فرسایش و لایه های خاک اما انچه این موجودات زنده را که روی کره خاکی لمیده اند و با ان همه راز نقوش و رنگ و خط و سایه را این چنین قوی ، هراسناک و جذاب کرده" زمان" است اینکه من از جلوی چشمان هزاران ساله اشان می گذرم و چند سال بعد نیستم و آنها هستند هستند و هستند...تا زمان رستاخیز که از هم شکافته شوند...
تاغ ها همه جا هستند.آنها جزو معدود گیاهانی هستند که هوای گرم و خشک را تحمل می کنند ومهمتر از همه جلو رشد بیابان را می گیرند. زمانی دولت شروع به کاشت این گیاه در اطراف کویر لوت کرد اما پس از مدتی تمام این تاغهای جدید خشک می شدند در حالی که قدیمی ها زنده و سرحال بودند. خواهربزرگم پایان نامه اش را بر روی این موضوع گذاشت و در نهایت معلوم شد که احمقها تاغی کاشته بودند که نهالش از خارج آمده و از تاغهای بومی استفاده نکرده اند...(البته به نظر می رسد که یه نفر پورسانت خوبی برای قرار دارد واردات این نهال از کشور خارجی گرفته بوده و مثل همیشه همه راهها به رم ختم می شوند!)
من تا به حال این مسیر را باقطار نیامده ام..روستاهای سرسبزی وکوچکی هستند که دقیقا پشت سرشان کوهایی قرمز مثل دیواری بالا رفته است. تضاد درختان سبز روی این زمینه قرمز خیلی قشنگه اونم وسط این بیابان های خشک فقط به خاطر یک رودخانه که نمی دونم اسمش چیه و ریل قطار کنارشه در همین حاشیه باغ های کوچک ودرختان گردو هستند...وقتی قطار رد می شود مردم روستا سر بلند می کنند و آن را نگاه می کنند..ودو تا دختربچه با هیجان بالا و پایین می پریدند و برای قطار دست تکان می دادند و هیچکدام دست تکان دادن مرا ندیدند .....هورا فهمیدم اسمش سیمین دشته ... بامزه اینکه که سقفها شیرونیه هنوز برای رسیدن به فضاهای شمال خیلی زوده ومطمئنا باران اینجا اینقدر شدیدنیست که شیروونی ضروری باشه چه سرسبز وگلهای افتابگردان هم هستند
مدام داره سر سبز تر ووسیع تر می شه بامزه اینکه که کنار یه جاده خاکی داغون که پر از درختان خشک و خاک آلوده روی یه تابلو آبی پررنگ و نو نوشته :خیابان بهشت
ایستگاه بعدی سرسبزتره اسمش زرین دشته قضیه به اون رودخونه های کتاب های دبستان یه ربطی داره؟ سیمینه رود و زرینه رود؟ پر از درختان گردو و تبریزی چقدر به باغهای قصردشت شبیه ...داشتم با خودم فکر می کردم چه خوبه هنوز تهرونی ها اینجا رو پیدا نکردن که ویلا بسازن که سقم سیاه اون دورها یه چند تا شیرونی شیک وقرمز و نارنجی دیدم...خدا به دور انشالله خود محلی ها باشن...
آدمها از جلوی کوپه من رد می شوند.. من شخصا کسانی را که مستقیما داخل کوپه را نگاه می کنند بیشتر ترجیح می دهم تا آنهایی که به طرزی مسخره از گوشه چشم نگاه می کنند و فکر می کنند که کسی نمی فهمد ( البته این گروه دوم بیشتر آقایون هستند)اندر مزایایی یک خانم مسافر تنها بودن با روژلب قرمز خون خری این است که خوشگل پسر مسئول کوپه تمامی اوامرتان را مشتاقانه و به سرعت انجام می دهد...
تبصره: سامان می گه اسم اون رودخونه تالاره..

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...