۳۰ مرداد ۱۳۸۷

روز دوم دریا کنار


در ویلای دوستم از خواب بیدار شدم و یادم رفته بود اومدم شمال اما قبل از باز کردم چشمهایم ان احساس نمناک و خوشایند بیادم آورد..صبح اولین روز سفر همیشه متفاوت است ، و حتما به جستجوی محیط جدید می گذرد. با صدای پرنده ای که انگار سوت می زد، جدا سوت می زنه ها.. برای دیدن طلوع آفتاب به کنار ساحل رفتم ... از آن آبهایی که می توان شنهای براق زیر آن را دید،دریاکنار، خیلی بزرگ و خیلی متنوع..هنوز ویلاهای خوانندگان قدیم و درباریان بودند اما ویلاهای جدید چنان شکوهی داشتند که آنها در مقابلشان مخروبه بودند... از کنار هر ویلایی که رد می شدیم دوستم مانند شهزاد قصه گو داستان هر کدام را برایم روایت می کرد...مردی که برای هر زن خود یک ویلای جداگانه خریده...زنی که ویلاهای شکوهمند برای فروش می سازد و با وجودی که در آن زندگی می کند اما در آنجا حمام و یا آشپزی نمی کند که مبادا خراب شود.. زن بیوه ای که مادر ثروتمندش او را به زندگی دائمی در ویلایی مخروبه تبعید کرده ...مدیران دولتی پولداری که با وجود اینکه خود ویلا خریده اند هنوز در ویلاهای دولتی زندگی می کنند...گمان می کنم همانطور که فقر، داستان زیاد به همراه دارد ثروت نیز این چنین است...این ویلای دوستم هم از انهاست که دولت مصادره کرده و اجاره می دهد و من هرچه به دوستم می گویم اینجا غصبی است و نماز خواندن ندارد باور نمی کند!
برگشتیم و صبحانه دلپذیر در تراس ویلا خوردم ...مدتها بود که فراموش کرده بودم با صدای پرنده ها و بوی دریا چایی شیرین خوردن را...
برای گرفتن دوربین و به دانشگاه رفتیم دو تا دوربین نیکو ن و سونی پنج مگاپیسکل پیدا کردیم که در ان بیابان نعمتی بود امادانشکده بسیار با صفا اما به شدت بد رنگ بود! خیلی بده که دانشکده هنر رنگ دیوارهاش به رنگ استفراغ بچه باشه ها حالا اگر علوم انسانی بود یه چیزی(متلک بود؟!)... اما اینترنت پرسرعت بود و اتاقها خالی و خلوت با منظره دریا در پشت پنجره ها...
در بازگشت ظهر درویلا ذغالی به راه انداختیم و جوجه کباب با میرزا قاسمی و زیتون پرورده ..و من فهمیدم که نباید در حال کباب کردن سشوار روی ذغال ها گرفت و گوجه فرنگی را آخر از همه باید کباب کرد و اگر علاوه بر بقیه مخلفات به مرغ سس ماسونز هم بمالید مزه اش بهتر می شود.. (تکواژهای عوام:دلتون نخواد)
بعد از ناهار یک هم صحبتی مضحک با دو زن میانسال وراج و نسبتا خل داشتم ...هر دو انگار از داخل قصه های چخوف بیرون آمده بودند، به همان پوچی وحماقت وابتذال و ترحم برانگیز... در تلاش برای بیان افتخارتشان به هر قیمتی و شکستشان هم لذت بخش نبود...و وحشتناک تر از همه اینکه مرا شایسته دوستی دانستند و به همین علت تشخیص دادند که موهای من خیلی مشکیه (گیس طلا؟) لباسم خیلی قشنگه( از این گشادها هستا که برای خواب میپوشن) دست و پای کوچکی دارم(میترا همیشه بهم می گه دستات دردوران جنینی باقی مونده مثل عقب مونده ها!) و یک چال در گونه( چین منظورشونه احتمالا) و صدای قشنگی دارم(امیر همیشه می گفت صدات شبیه اره برقیه)وووووووووووبدتر از همه ...با همانها برای شنا رفتم (یعنی آویزان شدند)و آنقدر خانم دکتر خانم دکتر کردند که من به روشهائی برای کندن زبان از ته حلق فکر می کردم...
هیچوقت این هیجان ورود به دریا برای من تکراری نخواهد شد و هیچوقت هم زمانی که موج ها مرا به بالا پرت می کنند، دست از جیغ کشیدن بر نخواهم داشت، دو ساعتی در حال بازی با امواج بودم تا سرانجام حاضر شدم بیرون بیایم و به جماعت روغن مالان و آفتابگیران بپیوندم و با روغن نارگیلی خوش عطر بر بدن و احساس خنکی باد بر اندامهایی که مدتهاست زیر پارچه های سنگین خفه شده اند ...
من از نگاه کردم به آدمها لذت می برم و اگر لخط وپتی باشند که چه بهتر.. عینک آفتابی زدم تا بتوانم حسابی چشم چرانی بکنم و لی واقعیتش اینکه زنان ایران بدجوری به بدنهایشان آسیب می زنند به خصوص در دوران میانسالی ...کار بدنی و خانه داری، مشکلات زانو و کمر و گردن به خوبی در بدنشان دیده می شد. دختران جوان هم اگر آنقدر که به فکر برنزه کردن بودن کمی هم ورزش می کردند بدنبود، با آرایش کامل در انجا دراز کشیده بودند و حتی شست پایشان را در آب نمی کردند و احساس بیزاری از دریا در آنها دیده می شد و مدام از آب کثیف و عفونت حرف می زدند انگار که واژن مقدس آنها نباید..(بابا بی خیال) طفلک دوستم گیر یکی از آن دو وراج افتاده بود که نیت کرده بود به او شنا یاد بدهد...قیافه عصبی دوستم در تضاد با معلم شنای خلش خیلی خنده دار بود به خصوص اینکه هدف معلم تنها جلب توجه تمامی زنان حاضر در دریا بود که بدانند او مربی شنا است...و با صدای بلند داد می زد: آفرین آفرین از زانو لگد بزن و بعد با افاده رو به اطرافیان می گفت : ما در استخر به دانشجوها می گیم لبه استخر را بگیرن..
ای خدا چقدر کودکیم
این وسط اما دیدن کودکان واقعی سوار بر دشک بادی هایشان خیلی دل انگیز بود با آن خنده های از ته دلشان که مثل رنگین کمان بود...
تبصره: تشکر از محمد

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...