۳۱ مرداد ۱۳۸۷

روز سوم بابلسر

صبح به بابلسر رفتیم و من طبق معمول جیشم گرفت و تنها جای مناسب کاخ بابلسر بود. از نگهبانان انجا آدرس دقیق سقانفارمان را پرسیدم و طبق معمول یک مهربان پیدا شدکه ما را به مقصد رساند. معلوم شد که خودش اهل همان روستا است. روستایی به نام زیبای "آرمیچ کلا" . در آنجا مرد ما راپیاده کرد و دستور داد که در را برای ما باز کنند و با اصرار فراوان برای دعوت به ناهار رفت (پس چرا می گویند که مازندارنی ها بدجنس هستند؟)
سقانفاری زیبا و دو طبقه با نقاشی های کمرنگ در سقف و بیرون آن . مجبور شدیم برای عکاسی پارچه های گرده زده مردم را باز کنیم (فکر کن این طوری نذرشون زودتر برآورده می شه نه؟) اما آ خه منم نمی دونم مگه یک اتاق به این کوچکی به چندتا ساعت دیواری احتیاج دارد،5 تا؟!!! زنی که آرزویش برآورده شده بود نذر کرده بود که اطراف سقانفار را آلومینیم کند که کرده بود و طبعا مقادیری هم گند زده بود! راه پله چوبی را هم آهنی کرده بودند !!!کارمان که تمام شد پیاده تا سر جاده رفتیم و از یک رودخانه کوچک زیبا با قایقهای چوبی رد شدیم
..بعد از آن به روستای علی آباد رفتیم. در ابتدای علی آباد سقانفاری نو ساز و به درد نخور دیدیم که جوانان داشتند آن را برای جشن نیمه شعبان آماده می کردنداما آدرس آرامگاهی را به ما دادند که به قول خودشان : چیزهایی آنجا هست که به درد ما بخورد... و در انتهای یک جاده طولانی ، عرقریزان و نفس زنان در یک قبرستان با دو سقانفار روبرو شدیم که حسابی خستگی از تنمان به در برد. اولی بر خلاف تمام سقانفارهای مربعی ، نقشه اش مستطیلی بود و یک طبقه . تاریخ 100 سال پیش را داشت و از سه طرف بسته بود و پر از نقاشی و خوشنویسی در سقف هایش، دومی مربعی بود و دو طبقه و نقاشی ها کاملا از بین رفته بود و حتی یک گلدسته هم برایش ساخته بودند اما درکمال تعجب ستونهای طبقه اول آن استوانه ای بود ند و حجیم...مثل معبد اناهیتا.در انجا درختان انجیری شیرینی بود که بعد از خوردنشان به سرفه های بدی افتادیم...(گمانم مرده ها راضی نبودند!!!)
از انجا به روستای بابل پشت رفتیم که ضد حال بدی خوردیم وقتی بعد از آن همه پیاده روی در هوای گرم سقانفاری نوساز روبرو شدیم و بدتر از آن در روستای شورک بود که سال گذشته سقانفار را خراب کرده بودند و این جدیدی را ساخته بودند...خب فکر کنم میراث فرهنگی باید برود بازار سید اسماعیل طبق زالزاک بگرداند(دیالوگ از فیلم پرده آخر گرفته شد)
خسته و گرمازده به ویلا برگشتیم و ناهار و دوباره دریا.. لحظاتی را دوست دارم که در زیر آب صدا ها به ههمه ای نا مفهوم تبدیل می شوند.از آنجا که میل نداریم هیچ آرزویی بر دلم بماند حتما سفر بعدی اول قایق بادی سوار خواهم شد و دوم اینکه یه روزی تا وسطهای دریا بتونم شنا کنم تا اونجایی که دیگه برگشتن سخت شده باشه...
الان با خستگی شیرین دریا، در تراس ویلا نشسته ام و به منظره روبرو نگاه می کنم...یه پرنده اینجا صدای تلفن می دهد..باور کنید جدی می گویم صدای زنگ تلفن جدیدا...

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...