۱ شهریور ۱۳۸۷

روزچهارم بابل


امروز آمدیم کیجا تکیه شهر بابل . سقانفاری دو طبقه که اطراف آن را دیوار کشیده اند با سقف چوبی و کوتاه پیرمرد نگهبان می گفت: خانم این نقشها مال گرافیک 10 هزار سال پیشه !!! بامزه فکرشو بکن ده هزار سال پیش انسانهای اولیه هم هنوز غارهای اینجا رو پیدا نکرده بودن... کلید دار نیامده بود و دو مرد مهربان برای ما به دنبال کلید رفتند. در مدتی که در انتظار بودیم زنی برایمان دو کاسه ملامین بزرگ آش رشته آورد که کمی با آش رشته ما فرق داشت...رنگش روشن بود و پر از سیر وگوشت...اما خوشمزه بود ها...خوشمزه....اصیل و داغ و پر ملاط(مجددا :پس چرا می گن مازندرانی ها بدجنسن؟)روزی که با چنین مائده بهشتی آغاز شود ...واو...خوردیم و ظرفها را شستیم و به مهربانان برگردانیم...اما این سرعت حرف زدنشان برای من حیرت انگیزه احتیاج به حضور ذهن بالای برای گم نکردن سررشته این سیلاب خروشانی داردکه از دهانشان خارج می شود
در را باز کردند ...فضله کبوتر تمام اتاق را گرفته بود،به جای قطعه ای از سقف چوبی، کارتون بخاری گازسوز بود، چندین ساعت و آینه وصل بود و پر از عکسهای شهید و امامان وکاسه و قابلمه اما پنجره ها هنوز چوبی بودند، و طبق معمول با میخ مهتابی و لوستر را کوبیده بودند روی نقاشی ها و عجیبتر از همه اینکه از زمان قاجار تا کنون نقاشی ها تا این حد ترو وتازه باقی مانده بودند.رنگهای گرم و زنده و براق پر از نقوش اساطیری ، جانوری وگیاهی ...بعضی از نقوش اساطیریشان برایم ناشناخته بود مثل ترکیب زن و مار و یا جدال مار و ماهی ...سر ستون ها به شکل اژدهای در هم پیچ بود که دهانشان را باز کرده بودند و مردم به کنگره های چوبی دستمال بسته بودند. دو طبقه پر از نقاشی های حیرت انگیز ..اما عکاسی سخت بود نقاشی ها براق بودند نور هم نداشتیم و با فلاش رفله می داد و بدون آن تاریک...دوستم باآینه از بیرون نور می تاباند و من عکس می گرفتم...نقاشی ها در سقف ..خون در دستانمان نمی ماند..بالاخره تمام شد
... و به راه افتادیم به سمت "باریکلا" روستای در نزدیکی" امیرکلا "وبه صحنه زیبای جمعه بازار برخوردیم..تا آخر دنیا این بازار روزهای روستایی برای من هیجان انگیزند...از شیرمرغ تا جون آدمیزاد که می گن اونجا پیدا می شه...حتی مانتو هم می فروختند کنار بساط گوجه فرنگی و ادویه، هندوانه و خربزه کنار چراغ خواب و آباژور...فرصت نبود و اگرنه حتما خودم را در آن هیاهو می انداختم...در روستای باریکلا با جسد یک سقانفار ربرو شدیم...باقیمانده کمرنگی از نقاشی ها و دیگر هیچ. شیروانی ویران و پایه های در آتش سوخته ومثل همیشه در کنارش یه بنای بی ریخت و جدید و بزرگ...
راننده مهربان وقتی غم ما را دید گفت: اون با من!!
و ما را به روستای خودش برد" فولادکلا" آنجا با افتخار جلوی سقانفار ایستاد و گفت : حالا این بهتره یا اون ؟!
و حقیقتا زیبا بود. سقا نفار هنوز سرپا بود و حتی پشت پله های آهنی هنوز آن پله چوبی صد ساله دیده می شد اما با اینکه تاریخ 1346 هجری قمری در بین نقاشی ها دیده می شد، رنگها خام وتازه ومشکوک بودند وسرانجام مشخص شد که در سال 76 یه حاج آقایی لطف کرده اند ونقاشی ها را مرمت کرده بودند! و طبعا از رنگ پلاستیک استفاده کرده بودند!!! با وجود اینکه رنگها از دست رفته بود اما نقشها همان بودند فقط لیلی مقنعه به سر شده بود!!...شارژ دوربینها تمام شده بود و به مغازه ای رفتیم برای شارژ، پیرمرد بامهربانی آنها را به برق وصل کرد و با افتخار گفت
- بغل دست این سقانفار یه ساختمان بزرگ بود پر از نقاشی شیر و خورشید براق
- ا؟ کجاست ؟ کو؟
- خوب خرابش کردیم...
- وا؟ نه ؟ چرا؟
- خب ساختمان را بزرگ کردیم ...
با وجود ناراحتیم از حالت راضی و شنگولی که در قیافه اش از خراب کردن یه اثر باستانی ایجاد شده بود خنده ام گرفت...
راننده مهربان قبلی خودش به دنبالمان آمد در حالی که کیف دوربین را در ماشینش جا گذاشته بودیم و او حتی بطری های آبمان را هم پر از آب یخ کرده بود ...(بازم پس چرا میگن مازندرانیها؟...)
به دریا کنار برگشتیم و زرشک پلو با مرغ خوشمزه خوردم و دوستم را به زور با شکم پر به دریا بردم..به دلیل چند روز تعطیلی دریا غلغله بود وماه پیکران همه جا دراز کشیده بودند و در راه رفتن بایداحتیاط می کردی که احیانا راسته، بناگوشی ویا رانی را لگد نکنی... میانسالان و پیران نیز در حال قضاوت هیکل ها بودند. شنیدم که یک گروه مرا پسندیدند ومن مجبور شدم تا به دریا می رسم تا مرز خفگی نفسم را حبس کنم و شکم را داخل بدهم که نظرشان عوض نشود ! شب در ویلا برای چندمین بار این فیلم حیرت انگیز گربه روی شیروانی داغ را دیدم. وقتی به زیبایی پل نیومن و الیزابت تیلور نگاه می کنم فکر می کنم که ای کاش حداقل این زیبایی ها پیری نا پذیر بودن...و این فیلم چقدر کامل است. دیالوگ ها ،کشمکش های بین آدمها و شخصیت پردازیها ..این بار به ترکیب بندی های زیبای کادر نگاه می کردم که چگونه نیمرخ و تمام رخ تیلور و نیومن نسبت به کادر تغییر می کرد و بازیهای بسیار خوب همه آنها ...حتی آن دختر بچه نفرت انگیر که زبانش را دراز می کرد

۱ نظر:

دخترک گفت...

به خدا ما بد جنس نیستیم

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...