۱۹ اسفند ۱۳۸۷

کیش .روزسوم



صبح دررخوت نمناک هوای معطرازخواب بیدارمیشدم وخودم رابه خواب میزدم. به سختی
ازاین تخت خنک خودم راجدا کردم ورفتیم صبحانه. امیر گفته بود که نزدیک ظهر باید بریم غواصی که آب گرم شده. بنابراین به پیشنهاد دخترک و برای این شک هتل دارن وبقیه مسافران را بر طرف کنیم ما هم به خرید رفتیم. آخه دخترک می گفتم اینا فقط شبا مارو می بینین در حالی که دست خالی با شلوارهای خیس، گشاد گشاد بر می گردیم هتل ..
بنابراین تصمیم گرفتیم ما هم مثل همه خانمها دسته گل سرکی به این پاساژها بزنیم و وای از این بوی لذت بخش بوتیک ها که از خود خرید بیشتر می چسبد. خیلی فضای مرکز تجاری کیش شبیه دبی بود اینقدر که یک بار به انگلیسی قیمت پرسیدم(بی جنبه گی تا این حد؟)اما عجیب است که آدم از دو ساعت دوچرخه سواری خسته نمی شود اما ده دقیقه درپاساژ قدم زدن اینقدر آدم راخسته می کند.اما این بچه های جنوب خیلی بامزه ان . یکی که به محض ورود می پرسید: بلوز واسه آقاسعید می خواید؟ به یکی دیگه میگفتم: من نمی دونم این اندازه مامانم باشه میگفت:خو اگه اندازش نبود بده خالت...
با دخترک در تفاهم کامل بودیم همدیگر را رها میکردیم وهرکدام به سراغ خرید خود می رفتیم و ساعتی را برای خروج معین می کردیم و اصلا مجبور نبودم منتظر پرو کردن لباسش بمانم و نظر بدهم.. اما چیزهای که من دوست داشتم یا نبودند و یا گران بودند شمع ها و دکوری ها، شکلات ها وعروسک ها....
اما برای خواهرک ومادرک ودختر خاله ها خرید هایم را کردم وبیرون امدیم تا به قرارغواصی برسیم که دیدیم باد و بوران جزیره را از جا می کند. اما ما با اعتماد به نفس تمام حوله های هتل را برداشتیم و سوار ماشین امیر شدیم. در راه برای اولین بار فکر کردم که خیلی احمقیم که سوار ماشین یه غریبه شدیم توجاده ای که هیچ آدم وساختمونی دراطرافش نیست . بامزه اینکه فورا فکرم را خوند و خودش گفت: حیف اینجا جزیره است و نمی شود شما را رو دزدید.
خلاصه رفتیم به اموزش غواصی سیمستر. یک جای تروتمیز و زیبا برای غواصی اما باد انقدر شدید بود که تمام شنها را عین سوزن به سر و صورتمان می زد. اما این باعث نشد که ما با جت اسکی ها عکس و ژست نگیرم و در حیرت دریای زنگاری مواج فرو نرویم. ساحل دست نخوره وطوفان و امواج کمرنگ و درخشنده انقدر خوب بود که در برابر طوفان داد بزنیم....
برگشتیم به ماشین و امیر برایمان از حوضچه های پرورش لاک پشت و گله های بز و بیمارستان قلب متروک تعریف کرد.
دربازگشت به هتل ما مجدد تلوتلو می خوردیم و شلوارهایمان خیس شده بود...
ناهار من خوراک میگو سفارش دادم که اینقدر کم بود که مجبور شدم سالاد ودوغ و نان وسیب زمینی سرخ کرده وسس و حتی کلم های غذای دخترک را بخورم تا سیر شوم. تازه خیلی هم غر می زدم که سالادشان سنگ ریزه دارد و دخترک با ظرافت به من یادآوری کرد که شنهای ساحل طوفانی به لبم چسبیده بوده و مشکل از سالاد نیست
وسط غذا خوردن هر دو به خنده ای پایان ناپذیر دچار شدیم. آخه چطور دو تا احمق با اون همه باد وطوفان فکر می کردند که در این هوا می توانند به غواصی بروند وبا جدیت باخودشان حوله برداشتند؟ مدام به حوله ها نگاه میکردیم و از خنده اشک می ریختیم...

۱۱ نظر:

ناشناس گفت...

اینقدر راحت مینویسین (بدون پز و ادا اصول روشنفکر مابانه) و خوب توصیف میکنین که برگشتم و چند یادداشت قبلی تونو خوندم.

راستی عجب میکنم شما که اینقدر واقع گرا مینویسین و توصیف میکنین، چجوری در لیست بلاگهای محبوب میترا نگاشت قرار دارین که در تخیلات خودش غرق شده و لاستیک نجات هم اون نزدیکیها پیدا نمیشه؟ خوشحالم که خوندمتون.

ناشناس گفت...

طلا خانوم جان، این سفرنامه ی شما که از خود سفر هم بیشتر می چسبه!

ناشناس گفت...

گیسو میگو اینجا اون قدر ارزونه که من میریزم رو پیتزا و سوپ.........خوراک لاک پشت بخور عزیزم

ناشناس گفت...

vay manam kollii halidam ba in sahehele ba classseee:d simasteer;;)

ناشناس گفت...

هرچی عاشق پستای کوتاه و چند خطیت هستم به همون نسبت اصلا نمیتونم با این سفرنامه ها و پستای بلند ارتباط برقرار کنم..

اقلا هر دو ساعت یه بار بنویسش که همون چند خطی بشه ::: )

شاد باشی..

ناشناس گفت...

گیسو جان
خیلی نامردی کردی
قبل از تعطیلات برات نوشتم که اگه میری سفر خبرم کن
آخه منم بخاطر خستگی زیاد از کار هفته قبل کیش بودم
همون هتل پارسیان با اوصافی که گفتی
بین مرکز تجاری کیش و زیتون
خیلی بدی
گرگان رو که بیخبر رفتی
خواهشا افتخار بده ببینیمت
مخصوصا حالا که میدونم چقدر احساسمون در مورد هوا و دریا و... مثل همه!

گیس طلا گفت...

تو کدوم سارای؟ که من خبرت بدم؟

ناشناس گفت...

تا اين سفرنامه تموم نشه نميام اينجا، مبارزه كردن با وسوسه‌رفتن به كيش تو هياهوي اسفند خيلي سخته والا

ناشناس گفت...

حالو از اینا بگذریم عید میوی شیراز ببینمت یو نه ؟؟؟

ناشناس گفت...

بالاخره مه تونستید برید غواصی گیس طلا خانوم جون ؟
واسمون مرواریدم صید کردی ؟
اااااااااااا ینی دس خالی لاومدی ؟ بی سوغاتی ؟
اهه به من چه ! سفر نامه جای خودش ( که خیلی با ارزشه ) ولی من سوغاتی معنوی رو نمی گم . مادی مادی . ازهمونا که واسه دختر خاله ها ....

و نویسنده ی این سطور به دلایل نامعلومی به قتل می رسد !
* این شماره ی سفرنامه خیلی چسبید . خیلی جالب بود . آدم سفر رفتنو یاد می گیره به خدا !

ناشناس گفت...

ااااااااا نیگا نیگا من چه غلطایی داشتم و این همه ادعا !
مه = که
لاومدی = اومدی
( ببخشید تقصیر کیبورد بود . چایی عصرشو نخورده عصبانیه ! )

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...