۱۸ آبان ۱۳۸۸

شب قطار تهران - اصفهان


بیتا با تاکسی تلفنی سرراهش اومد دنبالم رفتیم راه اهن.در انجا فردین و محمد و زهرا را منتظر دیدیم. طیبه هم بعد از مدتی با لبخند همیشگی اش از راه رسید. حالا منتظر رامین بودیم که امد. در مدتی که منتظر بودیم به تدریج درد بازو و کمرم بیشتر شد. ماجرا رابه طیبه گفتم و اون همه مثل همیشه به سرعت غیب شد و دو دقیقه بعد برگشت . مرا برد پهلوی اوژانس راه اهن دکتر به جای معاینه من تمام ماجراهای روز را می پرسید وسرانجام وقتی حالیش کردیم که قطار دارد می رود به پرستار مرد دستور زدن مسکن را داد.
پرستار هم در تمام مدتی که امپول را اماده کرد و می زد داشت فحش می داد که مزدورا و فلانی وبیسار و ادم نیستن و اینا
سوار قطار شدیم که از نوع رعد بود و بر خلاف اسمش خیلی درب و داغون بود.بیتا تمام مدت سعی می کرد بیاد بیاورد که دفعه پیش که به اصفهان امده نوع قطار چه بوده که بعد از کلی زور زدن معلوم شد با اتوبوس امده بودند!
طیبه به سراغ مسئول کوپه رفت و او را تخلیه اطلاعات کرد و به ما منتقل نمود که این قطارها دست دوم اسپانیایی هستند!
حالا دیگر داستان دست فردین اومده بود که: لورکا عروسی خون را تواین کوپه نوشته و مارکز کتش را به همین گیره اویزان کرده است و نزدیک بود مونیکابلوچی راهم قاطی کند که اصلا حواس همه اقایون رفت پی مونیکا و داستان نصفه موند!
همه هیجان زده اتفاقات روز را مرور می کردن.فردین با هیجان از دختر چادری می گفت که رویش را باز کرده تا فردین دود تو صورت گاز خورده اش بدهد و وقتی دیده دختری چه دافیه نزدیک بوده خودش خفه بشه
من دنبال چسب برای زخم دستم میگشتم و طیبه یک نوع چسب زخم چارگوش بیرون اورده و بچه ها نمی گذارند من از ان استفاده کنم چون زخمم چهارگوش نیست! قرار شد در مسیر یکجوری زخمی بشیم چهارگوش که بتونیم از این چسب استفاده کنیم.
زهرا تعریف می کرد که اشنایشان را توی کانکس انداخته بودند و نفر دوم را می آوردند به خاطر قیافه تابلو اولی فکر می کنن که اون مسئول اونجاست و یک یکی دستگیر شده ها را به او می سپردند و اون هم یک یکی ازاد شان می کرده است
یکی دیگه از بچه ها به خانه ای پناهنده شده بوده و تعقیب کنندگانش ماشین صاحبخانه را خورد و خمیر کرده بودند. یا پیرمردی که با انگشتی به صورت وی به سربازها می گفته ما با شماییم!
پس از خوردن کوکوهای بیتا و خندیدن (چون مهدی عقیده داشت بیتا کل سیب زمینی های عباس اباد را استفاده کرده برای پخت این کوکو).رضا زنگ زد که صبح قبل از رسیدن به اصفهان با او تماس بگیریم و بیتا ساعتش دیجیتالش را برای این کار کوک کرد اما معلوم نیست چه بلایی سر ساعت اورد که پنج دقیقه یکبار زنگ می زد و خنده همه را دراورده بود. اخرش کاپشنش را دویست دور پیچید دور ساعت تا صدایش خفه شود. همه به خواب رفتند غیر از من که هر بار روی بازوی ضرب دیده می غلتیدم از خواب می پریدم

۱۵ نظر:

کیقباد گفت...

آقا رسمن نزدیک بود ایندفعه خفه بشیم از خنده .
ارواح بابای این رژیم که بتونه از پس این مردم برآد .

حواس پرت گفت...

از کجا مینویسی؟
توی قطار؟ (آی کیو، کدم قطاره که اینترنت داشته باشه!)
حتماً اصفهان دیگه. اما خوشم میاد که اینجا رو از یاد نمیبری!

آدن گفت...

گیس طلای عزیزم
الان بهتری؟
هنوزم درد داری؟
دلم گرفت از تصور درد داشتنت
میبوسمت

نگار ایرانی گفت...

برای سلامتی گیس طلا صلوات، نه تکبیر!اون ماجرای کانکس خیلی با حال بود.چیزی که همه مون یقین داریم اینه که اینا رفتنی ان.

محمدرضا گفت...

الهی دسشون بشکنه
...

ارماییل گفت...

اون خانوم روشندل که تو سفر مازندران باهاتون بود الان
هم هست ؟ دلم براش تنگ شده دنبال رد پای او میگردم تو نوشته هات .

آدمهای زندگی تو دروغ نیستند . مثل خودت . بازی بلد نیستند . برا همینه که گریه و خنده شون به دل ما میشینه گیس طلا

یزدان گفت...

eleven minutes!

م. گفت...

سلام.
میشه بپرسم کدوم دانشگاه درس میخونین؟ موضوع پایان نامه تون چیه؟

زيتون گفت...

چه قلم طنازی داری بابا:) کلی لذت بودم از خوندن نوشته هات

آرش گفت...

الهي بشکنه و زير ساتور بره دستي که رو جووناي اين مملکت بلند ميشه

زرافه گفت...

زنده باد حماسه سازان جنبش سبز
مرهم شجاعت بر زخمهايتان
راستي جنبش سبزتون علوي كه نبود؟ نبوي چي؟ يا احيانا همون جنبش سبز خودمون؟

بهار گفت...

الو الو،اگه هنوز اصفهانی بگو تا بگم کجا بری بریونی بخوری!تا بگم کجاها بری،اگرچه تو خودت اینقد ر بلایی که احتیاجی به راهنمایی من نداری،

گیس طلا گفت...

نه ارماييل جان سارا اين سفر نبود با ما

ناشناس گفت...

اییییییییییییییییییییییییی! زاینده رود چطور بود؟ خشک؟ کوچه های سینه پائینی؟ منار مسجد علی؟ همهء پل های اینطرف و آنطرف "آب" ؟ کسی بود که از کاشی آبی خانهء قدیمی ما خبر داشته باشد؟
نارسیس

ناشناس گفت...

چقدر امسال سفر رفتی بسته دیگه.

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...