شب اول
با ارامش در خانه نشسته بودم و چایی و نقلم را می خوردم که محمد زنگ زد که به خاطر ترافیک زودتر بریم راه اهن. کوله را رو دوشم انداختم و به مترو رفتم و محمد را پیدا کردم و به راه افتادیم. ایستگاه شوش که پیاده شدیم متوجه شدیم که نه تاکسی و نه اتوبوسی به سمت راه اهن وجود ندارد و همون اول بسم اله پیاده روی اغاز شد.در مسیر ایستگاه تا راه اهن ،معتادهان فراوانی را دیدیم که در شب عید و زیر نور ریسه ها سرنگهایش را روی اتش گرفته بودند و تزریق می کردند...
در ایستگاه طیبه با لبخند همیشگی اش حضور داشته و کلی مرا دست انداخت که ایستگاه شوش تا راه اهن دو قدمه و اینقدر فیس نیا و بقیه هم به تدریج امدند و مثل هر سفری چند نفری هم جدید بودند.طاهره هم بود و موهایی که از ته تراشیده بود حال چس مثقال بلند شده بود و مدام شاکی بود که وای موهام بلندشده بایدکوتاش کنم انگار که گیس گلابتون بود.البته همین الان بگم فردین و مهدی نیومده بودند پس هی نپرسید فردین چی شد؟ اما سارا ا همون دوست نابینامون با دوستش ریحانه اومده بود و یادش بود که دمپایی ها من را که از سفر جنگل ابر با خودش برده بود بیاره!
طبق معمول بلیطها دقیقا به نامهای خودمان نبود و مثل همیشه گروهی به سمت متصدی حمله می کردیم و همه کارتها را روی هم می چبانیم که گیج شود و متوجه بی ارتباطی نامها و بلیطها نشود.ساعت 11 حرکت کردیم کابینها از هم دور بودند وظیبه با سحر کلامش کوپه بغلی را راضی کرد که بروند جای ما و خنده و شوخی شروع شد. بچه ها مختار را بابت شکمی که درست کرده بود دست می انداختند. من اصرار داشتم حتما تهیه کننده شده که شکمش بزرگ شده. سر تخت ها بحث بود اینکه کجا احتمالا خنک تر باشد. بچه زرنگ ها می خواستن برن طبقه بالا و طبعا منِ جیشو تخت پایین را گرفتم ودر طول شب معلوم شد چه کلاهی سر بچه های بالا رفته و از گرما خفه شدن.
بیتا تعریف می کرد که مدتی پیش یه مسافرقطار سر پیچ سرش را از پنجره بیرون کرده و خورده به چراغ سر پیچ و مرده و بعد راه آهن جلسات طولانی گذاشتن که :
-چراغها را بردارن
-چراغها را دورتر از ریل بذارن
-چراغهای بدون پایه بذارن
.. و چون هچکدوم از اونا مقرون به صرفه نبوده ترجیح دادن همون هر از گاهی کله یکی بترکه ...خرجش کمتره
همه مثلا شام خورده بودیم اما وقتی کوپه بغلی ها اضافه کتلتشان را به ما دادند فهمیدیم که چقدر گشنه ام و کنسرو مرا باز کردیم و طبق معمول از توانایی حیرت انگیز محمد این پسر لاغر مردنی در خوردن حیرت کردیم. مختار مدام اصرار داشت که تو سن رشده باید زیاد بخوره اما بیشتر لقمه های محمد را خودش کش می رفت. سرانجام خوابیدیم. مثل همیشه این لالایی دل انگیز قطار که این بار به همراه خرو و پف مختار بود که در تخت بالای سر من خوابیده بود و با هر بار صدای گوشخراش او من یک ضربه به بالا می زدم و صدا برای مدتی قطع می شد تا دوباره که با آژیر بعدی اش از خواب می پریدم. بیچاره همسر آینده اش...
با ارامش در خانه نشسته بودم و چایی و نقلم را می خوردم که محمد زنگ زد که به خاطر ترافیک زودتر بریم راه اهن. کوله را رو دوشم انداختم و به مترو رفتم و محمد را پیدا کردم و به راه افتادیم. ایستگاه شوش که پیاده شدیم متوجه شدیم که نه تاکسی و نه اتوبوسی به سمت راه اهن وجود ندارد و همون اول بسم اله پیاده روی اغاز شد.در مسیر ایستگاه تا راه اهن ،معتادهان فراوانی را دیدیم که در شب عید و زیر نور ریسه ها سرنگهایش را روی اتش گرفته بودند و تزریق می کردند...
در ایستگاه طیبه با لبخند همیشگی اش حضور داشته و کلی مرا دست انداخت که ایستگاه شوش تا راه اهن دو قدمه و اینقدر فیس نیا و بقیه هم به تدریج امدند و مثل هر سفری چند نفری هم جدید بودند.طاهره هم بود و موهایی که از ته تراشیده بود حال چس مثقال بلند شده بود و مدام شاکی بود که وای موهام بلندشده بایدکوتاش کنم انگار که گیس گلابتون بود.البته همین الان بگم فردین و مهدی نیومده بودند پس هی نپرسید فردین چی شد؟ اما سارا ا همون دوست نابینامون با دوستش ریحانه اومده بود و یادش بود که دمپایی ها من را که از سفر جنگل ابر با خودش برده بود بیاره!
طبق معمول بلیطها دقیقا به نامهای خودمان نبود و مثل همیشه گروهی به سمت متصدی حمله می کردیم و همه کارتها را روی هم می چبانیم که گیج شود و متوجه بی ارتباطی نامها و بلیطها نشود.ساعت 11 حرکت کردیم کابینها از هم دور بودند وظیبه با سحر کلامش کوپه بغلی را راضی کرد که بروند جای ما و خنده و شوخی شروع شد. بچه ها مختار را بابت شکمی که درست کرده بود دست می انداختند. من اصرار داشتم حتما تهیه کننده شده که شکمش بزرگ شده. سر تخت ها بحث بود اینکه کجا احتمالا خنک تر باشد. بچه زرنگ ها می خواستن برن طبقه بالا و طبعا منِ جیشو تخت پایین را گرفتم ودر طول شب معلوم شد چه کلاهی سر بچه های بالا رفته و از گرما خفه شدن.
بیتا تعریف می کرد که مدتی پیش یه مسافرقطار سر پیچ سرش را از پنجره بیرون کرده و خورده به چراغ سر پیچ و مرده و بعد راه آهن جلسات طولانی گذاشتن که :
-چراغها را بردارن
-چراغها را دورتر از ریل بذارن
-چراغهای بدون پایه بذارن
.. و چون هچکدوم از اونا مقرون به صرفه نبوده ترجیح دادن همون هر از گاهی کله یکی بترکه ...خرجش کمتره
همه مثلا شام خورده بودیم اما وقتی کوپه بغلی ها اضافه کتلتشان را به ما دادند فهمیدیم که چقدر گشنه ام و کنسرو مرا باز کردیم و طبق معمول از توانایی حیرت انگیز محمد این پسر لاغر مردنی در خوردن حیرت کردیم. مختار مدام اصرار داشت که تو سن رشده باید زیاد بخوره اما بیشتر لقمه های محمد را خودش کش می رفت. سرانجام خوابیدیم. مثل همیشه این لالایی دل انگیز قطار که این بار به همراه خرو و پف مختار بود که در تخت بالای سر من خوابیده بود و با هر بار صدای گوشخراش او من یک ضربه به بالا می زدم و صدا برای مدتی قطع می شد تا دوباره که با آژیر بعدی اش از خواب می پریدم. بیچاره همسر آینده اش...
۱۵ نظر:
وای اگه اشتباه نکنم، شایدم تاییدی کردیش، من نفر اولم.
به هر حال امیدوارم سفر خوش گذشته باشه.
این چند روز مثل همیشه هی اومدم سر زدم و دیگه کم کم توو دلم می گفتم چقدر منتظرت باشیم!؟
خوشحالم که باز هم می نویسی و باز هم سفرنامه. چه خوب که همون اول تکلیف ما رو روشن کردی که فردین ندارید و بی خود دلمون رو صابون نزنیم. فکر نکنم سفر بدون فردین لااقل سفرنامه اش به هیجان انگیزی باقی سفرنامه ها باشه اما خوب از هنر نوشتن تو هم نباید گذشت.
به هر حال خوشحالم که سعی می کنی زندگیت رو زندگی کنی و آنقدر عاقل بودی که باعث رشک خیلی هاست.
دوست دارم خانم استاد هنرمند
سلام سفر بخیر منتظر نوشته هاتون بودیم
انشالله که بهتون خوش گذشته باشه
به حسن انتخای شما ای گیس طلا ما می بالیم(در انتخاب تخت) و اما دوستانتان، کسی که این قانون تابلوی فیزیک رو که گاز گرم شه حجمش زیاد می شه لذا چگالی اش کم می شه می ره بالا رو بلد نباشه همون بهتر از گرما بپزه.
خوش بگذرد.
بقیه اش رو زود بنویس، گیسو خانم، خیلی چسبید.
خوش آمدی.
صبا
با سلام
اینجانب دانشجوی دوره کارشناسی رشته روانشناسی بالینی دانشگاه علامه طباطبایی هستم و برای تکمیل پایان نامه ام نیازمند تکمیل پرسشنامه هایم توسط دانشجویان دانشگاه های شهر تهران هستم. موضوع پژوهش من بررسی رابطه بین ابعاد عشق و تعدادی از ویژگی های فردی می باشد و برای پرکردن پرسشنامه ها حداقل شرط لازم این است که آزمودنی هم اکنون داری رابطه عاشقانه با شخصی دیگر و یا افکار عاشقانه درباره شخصی دیگر باشد. لازم به توجه است که نمونه من بایستی از دانشجویان دانشگاه های تهران باشد ولی شرکت تمامی دانشجویان کشور در این پژوهش مجاز است وجواب آزمون به آنها داده خواهد شد. در پایان خواهشمند است فیلد مربوط به دانشگاه را بدرستی پر کنید تا در انتخاب اعضای نمونه پژوهش دچار اشتباه نشویم.
برای شرکت در آزمون آدرس زیر را در مرورگر خود کپی کنید و کلید اینتر را فشار دهید.
Azmoon.freei.me
از مسئول وبلاگ خواهشمندم برای اعتلا و پیشرفت سطح علمی جامعه این آگهی را حذف نکند تا سایر بازدیدکنندگان هم در صورت تمایل بتوانند شرکت کنند.
با سپاس
نیگا
وقتی پلان های بلیط دادن به مامور قطار و کوپه و اینا میشه، بهتر نیست مقصد معلوم باشه؟
اینجوری که شما نوشتین حالا همه منتظر یه سورپریز در مقصد هستند که مثلا *وای ی ی ی چه جایییییییه؟!!*
حالا خدا بدادتون برسه اگه مقصد *وای چه جایی* نباشه. خوانندگان پاورقی خواهند گفت * ایشششش ، اینهمه تعلیق، آخرش اینجا؟*
یعنی من هلاک سفرنامه هاتمممممممممممممممم
جای فردین خالی بوده هااااا!!!؟
سلام...
رسیدن بخیر
چقدر این مسافرتهای دسته جمعی فاز میده...
من واقعا وبلاگتو دوست دارم
می تونم یه خواهشی ازت بکنم؟ که منو لینک کنی منم حتما تو رو لینک می کنم
سلام
شاهان کجاست؟ به لحاظ گردشگری چه چیزی دارد؟
من چند سال محل کارم معاونت فنی شرکت رجا بود که دقیقا" ایستگاه مترو شوش پیاده می شدم و هر روز مجبور بودم اون مسیر پر از معتادان ناجور رو پیاده برم. الان با خوندن این پست احساس کردم که چقدر الان خوشبختم که محل کار فعلیم بلوار میرداماده و دیگه مجبور نیستم اون صحنه ها رو ببینم :)
واییییی چه خوب! هیچان انگیز . همچنان دلمون می خواد ها اما سفرنامه خیلی خوبه
نوشته هات مثه عطر همون شیرینی های دوره ی کودکی مون که لا به لای فضای خونه اتون حالی به حالی ام می کرد، شیرینه.شیرینه که من تو را از پشت زمان های تند و مخفی دوباره پیدا کردم.شیرینه که باز یکی از همین روزا می شینیم روبه روی هم و صورتامون می شن نگاه و لبخند و حرف و شاید هم چن تا قطره اشک هم از خوشحالی لوس بشن و بریزن.فکر می کنم تو قد قدمات بلند تر از منه،پس تو بیا.
«هم شاگردی»
وای خودت بودی؟ باور نمی کنم همکلاسی عزیز من؟ به من ای میل بزن هرچه سریعتر
ارسال یک نظر