بعد از خوردن صبحانه به طرف دیگر پل رفتیم تا چایی بخوریم. انجا طاهره رفت و برگشت و گفت ورود بانوان ممنوعه .. طیبه گفت با هم بریم وهمه پشت سرش را افتادیم و طیبه رفت داخل. رضا گفت و احتمالا طیبه یه چند دست چایی می یاد بیرون. البته پس از مدتی به جایی انکه چایی بیاد بیرون ما همه رفتیم داخل ...من جدا نمی دونم این دختر چی کار می کنه!
همه گوش تا گوش در انجا نشستیم و اونا از ما پذیرایی می کردند. سقف و دیوار ها پر از اشیا قدیمی بود، لوستر و شمعدان و حتی ترازو و کوزه قلیان و گلدان و عکسهای سیاه و سفید و همه از دود قلیان تیره و بامزه . یه عکس ازدکتر احمدی نژاد هم بین عتیقه ها بود!
چایی نبات و شیشه ابلیمو هم که دست به دست می گشت و طیبه در حال بحثهای ماهوی درباره علت ممنوعیت ورود خانمها بود و خنده دار مرد بیچاره بود هم مدام تایید می کرد که بعله شما حق دارید
مشتری های عادی هم که حضور ما معذبشان کرده بود قیافه بامزه ای پشت قلیانهایشان داشتند.و البته ما تمام مدت به تابلو" ورود افراد شررو معتاد و زیر بیست سال ممنوع "می خندیدیم و اینکه بانوان جزو کدوم دسته حساب شدن.
بعد از بیرون امدن از قهوه خانه منتظر بچه هایی شدیم که برای دوچرخه سواری رفته بودند و بعد از ان بچه های اصفهان ما را به اتوبوسهای فریدون شهر رساندند. و من چه شوکی بهم وارد شد اخه من مشکل شخصی با اتوبوس دارم و از اخرین باری که سوار ان شدم سالها می گذرد....
طبعا با حضور 12 نفر تمام صندلی های خالی پر شد و به راه افتایدم. به شدت گرم بود و اگر ثانیه ای اتوبوس توقف می کرد همه هلاک می شدیم. اول راه کویری بود اما به تدریج مزارع چهارگوش سبز رنگ و درختان دایره ای شکل ظاهر شدند. دامنه ها دور رفتند و سبز شدند. سه ساعت دردناک برای با سن و کمر من گذشت و به فریدون شهر رسیدیدم که در روی یکی از دیوارهایش نوشته بود" مبل جردن"!
در انجا پدر رامین منتظر ما بود. همه با هم سوار یک وانت شدیم و در حالی که بستنی البالویی می خوردیم و برای ماشین عروس دست تکان می دادیم به خانه رامین در فریدون شهر رفتیم.
طیبه گروه بندی را قبلا انجام داده بود و من گروه اول بودم برای درست کردن نهار و رضا و رامین هم رسیدند.. در این مدت بقیه چای خوردند و استراحت کردند و رضا تعریف می کردکه از صاحب قهوخانه پرسیده ما که همشهری هستیم بوگو ببینم این آجی چی چی گفت که راهش دادی. اونم گفته : واله این خانم گفت من درمورد شما خواهم نوشت! ما هم ترسیدیم گذاشتیم بیاد تو!
حالا رضا پیشنهاد می داد که اگر تو راه خرس به ما حمله کرد طیبه را بندازیم جلوش تا اون باش بحث کننه درباره برابری زن و مرد و دفاع از حقوق حیوانات یا اون خرسه را خورده یا خرسه اونو و ما تونستیم فرار کنیم ...
گروه ما هم دو ماهیتابه بزرگ املت با روغن محلی درست کرد و با دوغ و لیمو ترش زدیم تو رگ
همه گوش تا گوش در انجا نشستیم و اونا از ما پذیرایی می کردند. سقف و دیوار ها پر از اشیا قدیمی بود، لوستر و شمعدان و حتی ترازو و کوزه قلیان و گلدان و عکسهای سیاه و سفید و همه از دود قلیان تیره و بامزه . یه عکس ازدکتر احمدی نژاد هم بین عتیقه ها بود!
چایی نبات و شیشه ابلیمو هم که دست به دست می گشت و طیبه در حال بحثهای ماهوی درباره علت ممنوعیت ورود خانمها بود و خنده دار مرد بیچاره بود هم مدام تایید می کرد که بعله شما حق دارید
مشتری های عادی هم که حضور ما معذبشان کرده بود قیافه بامزه ای پشت قلیانهایشان داشتند.و البته ما تمام مدت به تابلو" ورود افراد شررو معتاد و زیر بیست سال ممنوع "می خندیدیم و اینکه بانوان جزو کدوم دسته حساب شدن.
بعد از بیرون امدن از قهوه خانه منتظر بچه هایی شدیم که برای دوچرخه سواری رفته بودند و بعد از ان بچه های اصفهان ما را به اتوبوسهای فریدون شهر رساندند. و من چه شوکی بهم وارد شد اخه من مشکل شخصی با اتوبوس دارم و از اخرین باری که سوار ان شدم سالها می گذرد....
طبعا با حضور 12 نفر تمام صندلی های خالی پر شد و به راه افتایدم. به شدت گرم بود و اگر ثانیه ای اتوبوس توقف می کرد همه هلاک می شدیم. اول راه کویری بود اما به تدریج مزارع چهارگوش سبز رنگ و درختان دایره ای شکل ظاهر شدند. دامنه ها دور رفتند و سبز شدند. سه ساعت دردناک برای با سن و کمر من گذشت و به فریدون شهر رسیدیدم که در روی یکی از دیوارهایش نوشته بود" مبل جردن"!
در انجا پدر رامین منتظر ما بود. همه با هم سوار یک وانت شدیم و در حالی که بستنی البالویی می خوردیم و برای ماشین عروس دست تکان می دادیم به خانه رامین در فریدون شهر رفتیم.
طیبه گروه بندی را قبلا انجام داده بود و من گروه اول بودم برای درست کردن نهار و رضا و رامین هم رسیدند.. در این مدت بقیه چای خوردند و استراحت کردند و رضا تعریف می کردکه از صاحب قهوخانه پرسیده ما که همشهری هستیم بوگو ببینم این آجی چی چی گفت که راهش دادی. اونم گفته : واله این خانم گفت من درمورد شما خواهم نوشت! ما هم ترسیدیم گذاشتیم بیاد تو!
حالا رضا پیشنهاد می داد که اگر تو راه خرس به ما حمله کرد طیبه را بندازیم جلوش تا اون باش بحث کننه درباره برابری زن و مرد و دفاع از حقوق حیوانات یا اون خرسه را خورده یا خرسه اونو و ما تونستیم فرار کنیم ...
گروه ما هم دو ماهیتابه بزرگ املت با روغن محلی درست کرد و با دوغ و لیمو ترش زدیم تو رگ
۱۳ نظر:
اون تیکه ی "یه عکس از احمدی نژاد هم بین عتیقه ها بود! " رو خیلی خوب اومدی
;)
این که طیبه سحر کلام و... داره شکی نیست اما در مورد خرسه
به نظرم از راههای دیگه باز هم موفق میشه
راستی من هم مشکل شخصی با اتوبوس دارم
چطور 3 ساعت دووم آوردی
چقدر خوب و عالی :) همیشه سفرنامه هات دوست داشتنی هستن. کلی خوش بگذره! یه عااااااااالمه :دی
نوش جوووووووووون
هورااااااااااااا برای طیبه خانوم
شیر زنه هااااااااا قدرشو بدونید
خوب یه بالشتک کوچولویی چیزی برداری همرات توی کوله پشتی ت که اگه اتوبوس سوار شدی بذاری در محل های مبارک مورد نظر ، راحت تر نیستی ؟
بازم خوش بگذره
میگم بد نیست این طیبه رو برای احقاق حقوق زنان پیش این خامنه ای و امثال اون ببرین ها!!!
دست خالی بر نمی گرده!!!
یه سری هم ببرینش قم!
خنده دارترین نکته ی این بخش سفرنامه ات برای من این بود: "یه عکس از احمدی نژاد هم بین عتیقه ها بود!" :))))))) کلا هنرمندی شما
راستی وقتی گفتی وظیفه ی آشپزی رو به تو دادن فکر کردم پس آشپزیت باید خیلی خوب باشه، اما وقتی فهمیدم شامتون چی بود متوجه شدم فرقی هم نمی کرد کی آشپزی کنه :)) دسته جمعی خوردن هر غذایی صفا داره، نوش جونت
یک اهنگ جدید و خیلی خیلی قشنگ(español)
Cuando Me Enamoro
Enrique Iglesias feat. Juan Luis Guerra
http://www.4shared.com/video/jLj6l5Vo/Enrique_Iglesias_Ft_Juan_Luis_.htm
نمی دونم کی هستی ندیدمت ولی مدتهاست که وبلاگت رو می خونم واقعاً متفاوت با بقیه وبلاگ ها می نویسی موفق باشی عزیزم
چه فازی داده اون املت دبـــــــــــــش ...
جای همه ی ما خالــــــــی
اگر چه الحسود لا يسود ولي چه سود ؟!
چه سود كه حسودي ميكنيم به خورندگان روغن محلي و املتي كه با آن پخته شد !
عکس نمیذاری گیس طلا جون؟
سلام گیسو
اینجا را می خوانم
همیشه
تو هم بیا تازه به این آدرس اسباب که نه گریزان شده ام
اغلب مسافرت ها با رفقا خوش میگذره
چقدر راحت مسافرت می ری.
اما اون املتی که زدی تو رگ چیز دیگه ای بود ها.
ارسال یک نظر