۱۴ مرداد ۱۳۸۹

up


صبح زود بیدار شدیم. خانواده مهربان مختاری به ما یک ظرف بزرگ کره و نان محلی دادند وهشدار که تا بعد از قله آب نیست و بطری ها و قمقمه ها را همانجا پر کنیم.
تاریک و روشن بود که به راه افتادیم، ماه هنوز در آسمان بود، گرد وبزرگ. مسیر پر از گون ها ی خاردار بود اما روندگان قبل از م،ا راههای باریک خاکی ایجاد کرده بودند که پیدایشان می کردیم و بالا می رفتیم.
شیب از همان اول کار تا آخرین قدم زیاد بود و یکی از بچه ها تا آخر سفر مدام اصرار داشت این شیب 85 درجه است. چرا؟ من نمی دونم! حالا شما تصور کن در وضعیت نفس نفس زنان، همان همسفر جدید سئوالاتی از من می پرسید که همه جوابشان به یک سخنرانی ده دقیقه ای احتیاج داشت و من همه را با یس و نو جواب می دادم آن هم به بدبختی... سرانجام خسته شد و روی سنگی نشست و من لذت بالا رفتن در سکوت و تنهایی را تجربه کردم ...
زمانی که به بالای تنگه رسیدم. آفتاب هم رسیده بود و چون بقیه مسیر را نمی دانستم و بچه ها هم به خاطر سارا فاصله زیادی با من داشتند کوله را زیر سرم گذاشتم و به شیوه یک شیرازی خوب به خواب رفتم... در زیر آسمان آبی با گرمای آفتاب بر تنم وسرمای نسیمی که می وزید...
با صدای زنگوله فرشته ها از خواب بیدار شدم. فکر کردم مُردم و رفتم تو بهشت اما چشمامو که باز کردم دیدم تمام دور وبروم پر حور و غلمان های سفید و سیاه بودند که بع بع می کردند و سگ گله هم اومد دقیقا بالای سنگی که کنارش خوابیده بودم جیش کرد.
بلند شدم و دیدم که بچه ها هم دارند می رسند. قرار شد که صبحانه را همانجا بخوریم. در پایین تنگه چشمه ای دیده می شد اما کسی حوصله رفتن به انجا را نداشت هرچند در همین فاصله همه آب بطریهایشان را خورده بودند. طبق معمول طاهره با آن توانایی حیرت انگیز بدنیش، بطری همه را گرفت و رفت پر کرد و آمد . در این فاصله مختار چای را اماده کرده بود و سفره صبحانه باز شد.
منکه نمی توانم اما یکی که بلده یه شعر در وصف کره سفید محلی بگه. توجه داشته باشید که کره سفید با کره زرد فرق داره اولی با شیر بز درست می شه و دومی با شیر گوسفند و در دهان آب می شود و در این لحظه تو احساس می کنی که به قول مهدی، شعر درونت جریان دارد. حالا در کنار این لقمه ، تکه ای خرما هم بگذارید تا بفهمید کلمه" غیر قابل توصیف" یعنی چه!
در این فاصله گله با چوپان هشت ساله اش از صخره ها بالا می رفتند. به پسرک نگاه می کردم که شب در کوه می خوابد و روز از کوه بالا می رود و به همسن وسالانش در شهر...
رضا شکافی را نشان داد که از آن باید بالا می رفتیم که رفتیم و به سارا فکر می کردم که چطور می خواهد بیاید که به خوبی آمد. به بالای صخره ای رسیدم و آن را دور زدیم که کمی سخت بود و بعد به تنگه ای دیگر وارد شدیم که وسیع و باز بود و گفته می شد که شاهان کوه پشت آن است. دوباره راهپیمایی ملایم ولی نفس گیری به سمت بالا داشتیم.
انقدر رفتیم بالا تا با منظره دلپذیر برف روبرو شدیم. حالا همه قدمها را تندتر بر می داشتند تا با آن حجم سفید و خنک برسند که رسیدیم. روی برف تیره شده بود اما زیر آن سفیدِ سفید بود و اطرافش سبز سبز، حتی گلهای کوچک زرد و بنفشی را هم می شد بین سبزه ها پیدا کرد.یکی از بچه ها به شدت جوگیر شد و آب بطری اش را خالی کرد و زیر برفی که آب می شد گرفت و حالش حسابی گرفته شد وقتی دید یک صد سالی طول میکشد تا بطری اش پر شود.
از اینجا به بعد گروه مسیرهای مختلفی را امتحان کرد، بعضی از صخره ها بالا امدند، بعضی از شن ریزه ها و یکی دو نفر هم مستقیما از روی برف بالا آمدند که گویا سخترین و خنک ترین مسیر بوده است.
سارا به شدت اذیت می شد. شنها زیر پایش سر می خوردند و اعتماد به نفسش را از دست داده بود. دوست مهربانش فاطمه، قدم به قدم به او انرژی می داد اما حقیقتا سخت بود.شیب خیلی زیاد بود و به شدت لغزنده .
قدمهایم را می شمردم و بالا می رفتم هر ده قدم نفسی تازه می کردم ودوباره .. تا به برف بعدی رسیدیم. دورتادور لبه کلاهم را پر از برف کردم ودراز کشیدم. یک کولر طبیعی سرم را خنک می کرد تا بتوانم بالاتر بروم وسرانجام بالاترین....
...فکر می کنم تمام لذت رسیدن به قله این است که برگردی و مسیری که آمده بودی را ببینی. سد لنگان دیده می شد و بقیه همه رشته کوههای پشت در پشت هم بودند.... در رنگهای مختلف...مناظری که چشمهایت تنها یکبار خواهند دید. مناظری که چشمان کمی ان را دیده است...
ما اکنون در یال شاهان کوه بودیم. در ارتفاع 4000 متری از سطح زمین ، یعنی فقط 4000 تای دیگه مونده بود تا اورست!

۱۹ نظر:

هستي گفت...

گيسو بانو

از خواندن نوشته‌هايت انرژي مي‌گيرم (مخصوصا اين سفرنامه‌هايت). خدا هميشه برايت از اين موقعيت‌هاي خوب همراه دوستانت محيا كند تا لذت طبيعتش و مخلوقاتش را ببريد.
شاد باشي.

شادی گفت...

تا قبل از اینکه بیماری باعث بشه از کوه رفتن بترسم، تقریبا ده بار قله های اطراف تهران رو صعود کردم. همیشه چیزی که برام لذت روی قله بودن رو دو چندان میکرد، این بود که احساس میکردم میتونم صدای نفس های خدا رو بشنوم. قبل از اینکه به قله برسی ممکنه بار ها به خاطر خستگی زیاد (در مورد من فشار زیاد) از رسیدن به قله صرف نظر کنی. ولی وقتی میرسی کلی بهت اطمینان میده که شاید بعد از هر خستگی زیادی، یک موفقیت بزرگ باشه. انگار یه جور آموزش زندگیه. انگار بهت میگه خدا دستش رو از بالا دراز کرده و میخواد تو رو بکشه سمت آرامش خودش.
راستی فک میکنم ارتفاع قله ها رو از سطح دریا اندازه میگیرن. یعنی شاید لحظه ای که پای کوه ایستاده بودی در ارتفاع 2000 متری بوده باشی. اگه جی پی اس داشتین راحت میشد ارتفاعی که صعود کردین رو حساب کنین.
خوشحالم که بهت خوش گذشته. آرامش کوه رو هیچ وقت از دست نده.

دارا گفت...

من اگه بودم میگفتم>
آخیش . چه خوب شد با مامان اینا نرفتم وینوو
ازشون خبری دارین؟

حواس پرت گفت...

من این سفرنامه ها را خیلی دوست دارم. قبلی ها را خوندم و لذت بردم، این یکی را هم خواندم و لذت بردم و البته گفتم نظر هم بدهم!

الا گفت...

گیس طلا عزیز:
من در رابطه با سئوالی که داشتم دوبار به آدرس ایمیلی که در وب لوگت گذاشته ای ایمیل گذاشتم اما برگشت خورد.
اگر برایت امکان دارد آدرس ایمیلی بگذار که من بتوانم سئوالم را شخصا بپرسم.

متشکرم

حسین گفت...

با سلام
ببخشید اون کله کوه وبلاگت روچه جوری آپ می کنی یا ماجرا مال روزهای قبلیه
؟ نکنه قضیه مثل اون کارتون رابینسون کروزوئه؟

سندباد گفت...

4000 تای دیگه و ... خداییش چن تا چرت شیرازی دیگه ؟
فکر کن هربار که بیدار بشی توی مسیرت ، بنا به مقتضیات ارتفاع ، چهره و ماهیت حور و غلمان هم عوض شده باشه...

گیس طلا گفت...

دارا برات ماجرا دارم اساسی بذار سفرنامه تموم بشه
حواس پرت مدتی بود نبودی، کجا بود؟
الا جان در ایمیل من اون دایره "او" نیست" صفره":)
حسین جان، ای کیو، من الان تهرانم دارم روز به روز خاطرات سفر را می نویسم

ميم.شين گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
ميم.شين گفت...

منم سوال حسين رو داشتم !

عادت بديه كه كامنت هاي قبلي رو نمي خونم، نه ؟

مامان شنتیا گفت...

موقع خوندن این قسمت سفرنامه نسیم خنکی از سمت مانیتور صورتم رو نوازش می داد. فکر کنم نسیم برف های شاهان کوه بود.

ناشناس گفت...

همیشه تحسین ات میکنم رفیق

ناشناس گفت...

برای من که زانوهای مشکل دار وضعیفی دارم هیچگاه کوه رفتن لذت بخش نبوده. مخصوصا که خودم رو دلیل کندی آدمهایی میدیدم که مثل بز کوهی میتونستن بالا برن و با دویدن کل مسیر رو برگردن. فکر کنم تو دلشون کلی برای من سلام و صلوات! میفرستادن. ولی انگشت شمار کوه اساسی رفتم وتپه مپه ها هم بعضی آخر هفته ها.
خلاصه که سفرهای فوق العاده ای میری که ما هم در عالم خیال لحظه لحظه شو مزه مزه می کنیم و یاد خاطره هامون که به خاطره انگیزی مال تو نیستن میفتیم. قشنگ مینویسی همشهری...

RS232 گفت...

خوش به حالت گیسو جان. من عاشق کوه هستم.

sherry گفت...

جمله ی آخرت معرکه بود.
همراه نوشته هات همسفرت می شوم هر بار از چیزی که بیش از همه لذت می برم، می دونی چیه؟
خودت، با این همه اندیشه ی زیبا پاک و ضریب هوشی بالا(این که این رو از کجا میگم، در تخصصمه)

lili گفت...

سلام...همیشه نوشته هاتونو میخونم...ولی نمیدونم چرا نظر گذاشتن برام سخته...شاید به این دلیل که ما بوشهری ها از شیرازی ها تنبل تریم...ولی اسم شیرازی ها بد در رفته...

شادی گفت...

ما هیچ ما نگاه!!!!!!!!!!!

نسیم صبا گفت...

سلام
خوش بگذره
به یاد منم باشین
خیلی دلم خواست اونجا میبودم
به قول اصفهانیا خواسسستم بد

نسیم صبا گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...