۱۵ مرداد ۱۳۸۹

down

همه انقدر جنازه بودند که کسی حال شادی کردن نداشت. حتی عکس هم نگرفتیم . فقط همه روی زمین ولو شدند. گروه ناهار کنسروها را باز کرد. همه تشنه بودند و من که با احتیاط آب خورده بودم بطری آبم را از این آقایانِ یغماگر پنهان می کردم.

کنسروها را خوردیم و استراحت کردیم. از ظهر گذشته بود و آفتاب به شدت می تابید . طاهره و مختار با هوشمندی شروع به اب کردن برف ها کردند و بطری ها را پر کردند هر چند که رنگ آب به شدت مشکوک بود اما غنیمتی بود.

به راه افتادم. مسیر به سختی دیده می شد از لای بوته های خار و خرده سنگ های تیز.محمد تصمیم گرفت به شیوه خطرناکی لیز بخورد و پایین برود. بنابراین اولین نفری بود که به دره رسید. من و بیتا و رامین راه صخره ای را انتخاب کردیم که پدر زانوهایمان درآمد. گروههای بعدی از پشت صخره ها امدند که گویا راه مناسب تری بوده است.

به به دره رسیدم ولی هنوز اثری از آب نبود وتشنگی آزار می داد لبهام بدجوری ترک خورده بود و هیچ روژلبی آرومش نمی کرد.

دورتر از جایی که نشسته بودم زمین را خیس دیدم به آن سمت دویدم که چند اسب در حال چرا بودند. دیدنشان خیلی خوشحالم کرد که یعنی به چادرها نزدیکیم و آب هم بود اما .....قابل خوردن نبود! چمن خیس همه جا را گرفته بود و چشمه کوچک و گل آلود فقط اسبها را سیراب می کرد .

همانجا دراز کشیدم. حداقل خنک بود. تا زمانی که بقیه بچه ها هم رسیدند. گرما انقدر بود که حتی نمی شد مدت طولانی استراحت کرد. دوباره به راه افتادیم و کمی جلوتر صدای محمد را شنیدم که داد می زد....

صدا به تدریج مفهوم تر می شد: اب ...اب...سونا ....استخر ...جکوزی....

وای که دیدن ان جویبار سرد و خنک چه لذتی داشت. من فقط انجا نشسته بودم تا چهره هر کدام از بچه ها را وقتی با اب روبرو می شود ببینم. بعد از چندین ساعت تشنگی و گرما و آن صخره های دردناک ، چه لذتی داشت وقتی پاهایت را برهنه کنی و در آن سرمای دلچسب بگذاری....

صخره بزرگی هم بود که سایه خنکی را فراهم کرده بود. همه نیاز به استراحت داشتند. بعضی چای آماده کردند. بعضی سروپا می شستند، درازمیکشیدند و منهم به دنبال جای امن برای دست به آب می گشتم!

از انجا که ممکن بود به تاریکی بخوریم.بطریها راپر ازاب کردیم وبه راه افتادیم و من کلی به این پسرهای چلم خندیدم که همان بطری آفتابه را شستند وپر اب کردندو به عنوان قمقمه استفاده کردند

در پیدا کردن مسیر سقوط! دچاراختلاف نظرشدیم. یکی ادامه دادن جویباربود و دوتا راه سمت راست و چپ جویبارکه هر دواندکی بالاروی داشتند و از انجا که ما دیگر توان بالا رفتن را نداشیتم همان مسیر جویباررا انتخاب کردیم.

صخره ای بود وازان بدترکه تمام صخره ها پرازبرجستگیهای تیزبودند فروان و ریز.انگار که تمام سطح سنگ راشیشه خورده پاشیده باشند.

حالا به امید رسیدن به زمین ادامه میدادم اما زمانی همه جا خوردیم که تنه یک درخت افتاده راه را بسته بود ومجبورشدیم ازدیواره شیشه اجین بالا برویم.

یعی رسما یک جاهایی خشتکمان جرخورد ونزدیک بود که کونمان هم جربخورد ومنظورم اصلا استعاری نیست

تکه اخرازهمه سختربود .زانوانم لق میزد وتمام دستها یم زخم شده بودوبا سنم که له شده و به زمین وزمان بد و بیراه میگفتم.

زمانی که سرانجام به زمین رسیدم همه هیجانزده فریاد میزدند ویکی این وسط جوگیر شده بودمیگفت خشکی خشکی می بینم

حالا فقط تصور کنید طفلک سارا چطور پایین امد. مختار و رضا قدم به قدمش را کنترل میکردند و تمام مدت در ته ذهن من این بود که یک لحظه، نکند یک قدم اشتباه، پرت شدن از صخره ها ...

نزدیک غروب بود و اکنون نگرانی خوردن به تاریکی بود ولی وای که راه رفتن روی زمین صاف هم برای پاهای تاول زده ام سخت بود. عصای رضا را گرفتم و دقیقا شبیه جادوگران انیمشن ها کج کج ادامه می دادم.

صنم به دادم رسید و با بحث داغی درباب اساطیر ایران باستان کاملا حواسم را از دردهایم پرت کرد.

پسرک چوپانی گفت که سیاه چادرشان نزدیک است و شب را می توانیم در انجا بمانیم. باید کمی سرازیری می رفتیم که حقیقتا برای زانوانم طاقت فرسا بود. طاهره که دید اوضاعم خراب است برای مدتی کوله ام را گرفت تا زمانی که به سطح صاف رسیدیم و سیاه چادر ها ...

مردان عشایر نبودند بنابراین فقط خانمها به درون چادر رفتند و اقایان چادر خودشان را برپا کردند. نالان و افتان وخیزان کفشهایم را در آوردم رفتم ته چادر و کیسه خواب را باز کردم و دو تا مسکن قوی از بچه ها گرفتم و خوردم و درکیسه خواب فرو رفتم. حتی نای بالا کشیدن زیپ کیسه را نداشتم دیگرنمی دانستم کجایم درد میکند ..

فقط یادم هست که کسی پتویی رویم انداخت و صدای باد میامد و بعد سکوت

۲۰ نظر:

lili گفت...

خسته نباشی گیس طلای عزیز

یک عدد گارفیلد برنامه نویس گفت...

wow ای ول واقعا خسته نباشید
عجب حرکتی کردین ها

حواس پرت گفت...

این ها که می گویی برای من آشناست! که با توصیف خوبت برای من ملموس هم می شود! لذت ها، خستگی ها،دردها و...
در جواب احوال پرسی پست قبل: بودم، میخواندمت ولی حال نظر دادن نداشتم! ولی این سفرنامه های زیبا، حس تحسین و تشکر آدم را برمی انگیزانانند!

حواس پرت گفت...

در ضمن مثل همیشه باز وبلاگم را پوکّونده ام! این بار دیگر فکر نمی کنم به این زودیا برگردم!

تازه کار گفت...

واقعا آرامش بخش بوده نه؟ حس خستگی واقعا آرامش بخشه دوستش دارم...
خوب بخوابی...!

ناشناس گفت...

لابد می دونی خیلی هنره جوری تعریف کنی که آدم نه تنها تو صحنه باشه، بلکه احساسات اونجا بودن رو هم کامل داشته باشه. آفرین!

ناشناس گفت...

چه لذتی داره خوندن این سفرنامه !

مرسی که ما رو سهیم کردی

باران

درنین گفت...

سلام

ما بدون تشنگی و خستگی‌، با قلم هموار شما، همسفر شدیم.

بهترین ها

سندباد گفت...

ای جااااااااان
خسته نباشی
چقد اون خوابه کیف داشت ها
منم توی این چند خط احساس کوفتگی و تاول زدگی و کج کج راه رفتن داشتم

مامان شنتیا گفت...

اما حالا که بهش فکر می کنی بیشتر لذتش رو یادت می یاد مگه نه؟

هاگن گفت...

وای...

sherry گفت...

به شدت موافقم با دوستان که مدل نوشته ات جوریه که کاملا حس را منتقل می کنی.
از انتخاب مسیر چشمه برای بازگشت کاملا هر کس تجربه داشته باشه متوجه میشه که مسافرین تعدادی شهرنشین باسواد و نابلد هستند! سوای از اینکه با آن خانم که بیناییش مشکل داشت چنین سفری کلا ریسک بود اما شما باز هم خوش شانس بودید که مسیر آب به آبشار یا پرتگاه غیرقابل عبوری نمی رسید که در آن صورت باید تمام راه را بر می گشتید و بعید نبود به شب بخورید.
خانم گیس طلا بیشتر مواظب خودت باش استاد یک موقع بلایی سرت نیاد که خیلی طرفدار داری.

مرضيه گفت...

اميدوارم لحظه لحظه ات شيرين باشد .چقدر لذت بردم .

آرمیتا گفت...

سلام
خیلی سفر باحالی بوده، خوشبحالتون.
من نمی دونم گروهتون چه جوری شکل گرفته (راستش خیلی وقت نیست اینجا رو می خونم و هنوز وقت خوندن آرشیوتون رو نداشتم) ولی عضو جدید هم می گیرید؟!

كيقباد گفت...

و آنان كه هنوز سياه چادرها را حفظ كرده اند و بعد از گذشت چند هزار سال ، از همان زمان كه بشر بعد از دورانهاي مختلف و مثلا بعد از زندگي ي غارنشيني به زندگي ي كوچ نشيني روي آورده است ، اين نوع زندگي را ادامه داده و ميدهند و اگر چه در طول ساليان دراز ، زندگي هاشان دچار تغييرات زيادي شده است اما هنوز كه هنوز است شاكله ي اصلي ي اين زندگي كه بر پا كردن سياه چادرها باشد ، پا برجاست ، حتي اگر كوچ شان مكانيزه ! شده باشد و با كاميون صورت بگيرد .
آناني كه بخودي خود يك ميراث اجتماعي تاريخي فرهنگي هستند ولو بصورت سيار ! ، آناني كه شاهدان زنده و پوينده ي اعصار و قرونند .
آناني كه مدام مورد بي مهري قرار ميگيرند و لهجه و لباس و سادگي شان اسباب تمسخر و خنده و مواد اوليه ي جوك ها شده است .
آناني كه هر روز كه ميگذرد يكي از سياه چادرهايشان از پهنه ي دشت و دمن و كوهستانهاي مغرور و سر به فلك كشيده جمع ميشود و خانواده اي به جمع حاشيه نشينان شهري اضافه ميگردد .
مردمان پر غرور و كم ادعايي كه هر روز كه ميگذرد يكي از ميان آنان كم ميشود و يكي ديگر به خيل عظيم مردمان پر مدعاي بي غرور اضافه ميگردد .
آناني كه ...

ناشناس گفت...

میگما ،عزیزم مگه بیل تو سرتون زدن که میرید خودتونو له میکنید ؟

شاهزاده خانم سیارک 378-1 گفت...

سلام،
ببین سوال آرمیتا رو من هم دارم! جدی می گم، نخند! آره، از این سر دنیا می خوام ببینم چه جوری میشه عضو گروهتون شد؟ بالاخره که من هم قرار نیست تا ابد این ته دنیا بمونم که!

Narcis گفت...

I wish you to be less Shirazi and more Isfahani ;))) or Mashhadi. You know why? cos' then you write all this beautiful stories in one book!!! You are definitly a good writer.

ناشناس گفت...

وای خدا! آخه حس ماجراجویی تا چه حد... چرا یه راه بلد باهاتون نبود... خوب که به آبشاری چیزی نخوردین... من اعتقادی به این کارا ندارم والا میگفتم یه قربونی چیزی بدین برای سلامتیتون... یاد اوندفعه افتادم که تو شمال گم شده بودین و کفشاتون مشکلدار شده بود و خیس و نالان با چراغ قوه تو تاریکی به پیش می رفتین... تحسینتون می کنم که ماجراجو هستین ولی هر دفعه میری سفر دلمون شور میزنه سالم برگردی همشهری شیطون ما... کیه یه خواب کوچولو رو به اسم شیرازی بودن مایه خنده میکرد... همتت و زیبایی نوشتاریت نشونه شیرازیهاست و بس...

باربارا گفت...

چه دوستای خوبی داری گیسو جان

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...