وقتی به هتل رسیدیم حال بیتا بد شد. که تا آخر سفر نفهمیدیم علت غذا بود یا گرما زدگی یا آب به آب شدن. آنقدر کنارش ماندیدم تا تهوعش از بین رفت و به خواب رفت. البته این اولین مصدوم ما نبود، معصومه هم ناخن پایش به جایی گیر کرده بود و در شرف کنده شدن بود. گمانم حسابی این ترک ها چشممان کرده بودند!
خیالمان از بیتا که راحت شد بیرون امدیم برای پیدا کردن هتل هیلتون که جایی اون اطراف باید بلیطی که رزور کرده بودیم، تهیه می کردیم. خیابانهایی با درختهای بلند و چراغهای رخشان، حکایت از زنده بودن داشتند. قدم زنان در ان خنکی دلچسب هتل هیلتون را پیدا کردیم. اما سه ساعت ان اطراف می چرخیدم وساختمان کنسرت را پیدا نمی کردیم. به جای ان چند تا ساختمان بودند که در تاریکی فرو رفته بودند. در این میان به حیاطی بزرگ با مجسمه ای زیبا در وسط ان برخوردیم که بر بام استانبول بود و از انجا شهر چراغانی پیدا بود. معصومه که خسته شد و یک جا نشست و سرانجام بعد از کلی تلفن زدن معلوم شد باید وارد همان ساختمان تاریک شویم. در انجا حراست بیسیم زد و به طبقات پایین رفتیم برای گرفتن بلیط.
خیلی از این سکرت بازی تعجب کردم ضمن اینکه هیچ عکس و پوستری هم به در و دیوار شهر نبود. بعدا که ایران امدم فهمیدم که کنسرت تهدید به بمب گذاری شده بوده.
تاریک شده بود و چون جیشمان گرفته بود به این نتیجه رسیدیم که پول هیلتون رفتن نداریم خوب توالتش که می تونیم بریم !
بعد که بر گشتیم در میدان تقسیم با همان گروه سرخپوست نوازنده روبرو شدیم که ان فلوتشان عجیب می سوزاند. در هتل دیدم که بیتا نیست. حدس زدیم که بیدار شده و خودش برای گردش بیرون امده
من و سیما به استخر هتل رفتیم. سرپوشیده و به شدت تمیز و مجانی اما حمام ترکی و ماساژش پولی بود و بین 30 تا 40 لیره که طبعا بی خیالش شدیم.
یه مدت شنا کردیم و بالا رفتیم که بیتا امده بود و معلوم شد داستان بدی برایش رخ داده. بعد از رفتن ما حالش بده شده و از هتل ادرس بیمارستانی گرفته و رفته و انها هم انواع ازمایشات مختلف را بر رویش انجام داده بودند و نتیجه اش این شد که 600 لیره پول بی زبان را ازش گرفته بودند.
همه مان دچار شک شده بودیم . 400 هزار تومن برای سرم و ازمایش خون ؟!!!
بعدا معلوم شد که انجا یک بیمارستان خصوصی المانی بوده است و بدتر اینکه تور ما را بیمه نکرده بوده است. همین جا توصیه می کنم که حتی اگر توری حاضر به این کار نشد خودتان بیمه را انجام دهید که این طوری نقره داغ نشوید
برای شام بدون بیتا بیرون امدیم . من یک جور تاس کباب خوشمزه خوردم و معصومه دوباره با سوپش خیط شد!
در بیرون رستوران با مرد و زن جوانی روبرو شدیم که موهایشان را عجیب بافته بودند و زن بر روی ساز دایره ای شکلی می کوبید و مرد جوان با اتشهای درون اتش گردان، رقصهای حیرت انگیزی می کرد و خودش را با مهارت از بین اتش های چرخان اطرافش عبور می داد. طبعا کفمان برید.
قدم زدن شبانه را در خیابان استقلال ادامه دادیم و به سراغ چای هایش رفتیم. میز های کوچک با چهارپایه هایی در اطراف ان درون کوچه های سرازیری سنگفرش بود که چای و قلیان و تخته نرد سرو می کردند و خیلی عزیز بودند. کوچک و صمیمی و آن چایی دلچسب و قرمز ...به سختی دل از خیابان کندیم و برای خواب به هتل برگشتیم
صبح روز دوم
من جزو دسته ادمهای سحرخیزی هستم که با قار و قور شکم از خواب بیدار می شوم بنابراین شما می توانید حدس بزیند یک میز صبحانه اماده برای من یعنی چه!
خب طبیعی بود که من 7 صبحانه بخوریم و هفت و نیم واردشهر بشوم اما دوزاری ام افتاد که با این گروه نه و نیم زودتر نمی شود از هتل بیرون رفت. طبعا اولش حرص خوردم اما فهمیدم که باید به خاطر لذت بردن خودم هم که شده بی خیال شوم. بنابراین همان ساعت همیشگی خودم بیدار می شدم و ان یکی دو ساعت را پشت میز صبحانه منتظر انان می ماندم و چه جایی خوبی برای انتظار
رستوران سقف شیشه ای داشت و مرغهایی دریایی روی ان قدم می زدند و معصومه به حرف من می خندید که می گفتم: تا حالا از این زاویه پرنده ندیده بودم.
روبرویمان کشتی ها در بعاز حرکت می کردند و صبحهای زود که من می امدم دریا هنوز در مه بود و به تدریج افتاب بالا می امد و درخشش اب آغاز می شود. قلعه دختر هم با پرچم قرمزش در روبرو ما بود. گارسون ها کالباسهای اضافی را برای پرنده گان دریایی می ریختند و انان سر و صدایی می کردند تماشایی. منهم می نشستم و با ارامش و به تدریج غذا می اوردم و با نگاه به منظره می خوردم و صبحانه :
انواع پنیر و کره و شیرینی و کیک و آب میوه که هیچ چی. سوسیس و کالباس و تخم مرغ همه که بگذریم .یک جور پنیر بود که درون نان پیچیده شده بود و در روغن سرخ شده بود و من علاوه بر اینکه برای خودم سر میز می آوردم هرکدام از بچه ها هم که می آمدند برایم از میز بر می داشتند(اخه نه من خجالتی ام) خلاصه محشر بود صبح های این یک هفته
حال بیتا خوب شده و تنها داغ جگر سوختگی ان 600 لیره را بر تن داشت که به مرور تبدیل به جوک ما شده بود و او را بابت لردی خرج کردنش در همان روز اول است می انداختیم
خوشگل کردیم و زدیم بیرون. پس از پر دادن کبوترهای تقسیم به ذهنم رسید که می توان انها را هم خورد اگر ادم زندگی دانشجویی در اینجا داشته باشد کلی در هزینه اش صرفه جویی می شود. که کسی توجهی به ایده ام نکرد و به جایش با گل فروشی های زیبای میدان عکس می گرفتند که فروشندگان ان همه زنان میانسال بودند که در بین سطلهای گلها می نشستند و انها را تر و تمیز می کردند
سرانجام روز را اغاز کردیم به سمت کجا؟ نه جدا حدس می زنید کجا ؟ از من چه انتظار دارید که روز اول کجا برم؟ دوست دارم بدونم کدومتون درست حدس می زنه
نه دیدی اشتباه کردی
ایکیااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
دیش دین درین داران دان
حالا
لالای لا دریم دیم
حالا
۱۹ نظر:
استخر با ماساژ...برایتان کامنت گذاشته بودمدر پستهای قبل..ان را خواندید؟
چه حس مثبتی میده این سفر نامه هات.
صبا
بله کلاسهای توحیدی خوب است و حتی اگر مفید نباشد حداقل راهی است برای پیدا کردن کارگردان برای نوشته هایتان
دلتنگ استانبول یک چیزی نوشتم توی وبلاگ برای آنجا، بعد آمدم و با ولع تمام چند قسمت این سفرنامه را خواندم و انگار که آنجا باشم...
مرسی خانم گیس طلا!
خيلي خوندن سفرنامه رو دوست دارم
راستي كجا رفتي؟
واقعااااا لذت بخش خوندن این سفر نامه ها! مرسی یک عالمه
khodaa khoob midoone dar sarneveshte kodoom bande haash , safar va nevisandegi ro begonjoone
age mano baa khodet bebari , ghol midam hamishe az oon saandevich panir haa ke doos daari , 8-10 taa sho baraat bardaaram
من جزو دسته ادمهای سحرخیزی هستم که با قار و قور شکم از خواب بیدار می شوم بنابراین شما می توانید حدس بزیند یک میز صبحانه اماده برای من یعنی چه!
یاد گارفیلد افتادم =)))))
ممنون از سفرنامه ها
خوندنشون خیلی کیف داره
اگه یه خورده قوه تخیل هم داشته باشی که چه شود
:x
خيابان استقلال براي من هم بهترين و ماندگارترين خاطره از استانبول است. اون زن موبور گيتار زن كه همزمان با گيتار ميخونه و اون دختر و پسر جووني كه توي اون كوچه باريك از 9 شب تا 2 صبح ميخونند رو هيچ وقت يادم نميره. در ضمن يك ايراني هم بود. يك مرد با ريش پروفسوري كه سنتور ميزد و انقدر قشنگ ميزد كه هميشه اطرافش پر بود از توريستهاي اروپائي، مخصوصا آلماني كه با حيرت نگاهش ميكردن. اما همونطور كه گفتي قشنگترين چيزي كه ميبيني اون همه آدم با رنگ و نژاد مختلف كه هركدوم با فرهنگ و عقبه خودشون دارن اونجا راه ميرن. راستش ايرانيها رو بين اونها ميشه شناخت. ميدوني از چي؟ غصه ته چشمها و قيافه هاي حيرتزده اما در نهايت غمگين. ما مردم شادي در مقايسه با اونها نيستيم. هميشه به سفر. خوش باشي.
حمام تركي را ميرفتي ديگه. حداقل من مجاني از چند و چونش خبردار مي شدم.
من دیروز خوندم .الان دارم کاممنت میذارم... لول! فونتت "ی " رو نمیچسبونه خوندنش سخته ... کاش یک فکری بکنی.
یعنی من اسیر اون ویوی بالای سرتون هستم موقع صبحانه خوردن.
=))
سلام حرف (ي)توي متن همه جا بزرگ نوشته ميشه و خوندن متن رو با مشكل مواجه مي كنه لطفا اصلاح فرماييدمتشكرم
خوب زودتر بیا بگو کجا دیگه گیس طلا جان
پس یه نرمش کمر حسابی کردید؟
ایکیا؟ حتما رفتی کلی واسه خودتو خونه ات خریدای ناقلا کردی:)
وای که این سفرنامه هات مثل همیشه پر انرژی مثبته. ایشالا همیشه در سفر باشی و انرژی مثبتشو با این سفرنامه هات به ما منتقل کنی
سفرنامه جالبی شده تااینجا.من رو یاد فیلم Sex and the City 2انداخت
ارسال یک نظر