فکر کن با دوستات بری کتابخونه که خیلی جدی رو تزت کار کنی بعد یهو دل پیچ شدید بگیری اینقدر که دودمانت بیاد جلو چشت و مجبور بشی دوستانت را دودر کنی و تاکسی دربست بگیری و هی بگی آقا تورو خدا زودتر و تمام کوچه را جلوی همه اشنایان بورتمه بدویی و بیایی خونه و
.
.
.
ببینی مادرک رفته بیرون کلید هم باخودش برده!
.
.
.
ببینی مادرک رفته بیرون کلید هم باخودش برده!
۲۲ نظر:
آخ دلم برات کباب شد دخمل
مگه کتابخونه دستشویی نداشت؟
واااااااااااای
حتی فکر شو هم نمی خوام بکنم
افتضاحه
مسلمان نشنود کافر نبیند ! :))
دوست ندارم به این وضعیت فکر کنم ، همین که شما کشیدی بهت اطمینان می کنم و کتابخونه نمی رم D:
میخواستی کلید یدک داشته باشی
بعدشم، مگه برای دلپیچه باید برگشت خونه؟!
نمیشد دستشویی کتابخونه رفت؟
خب حالا شاید یه چیزی هم بوده که حتماً باید برگشت خونه، چه میدونم
ما آقایون که سر درنمیاریم!
خدا شفا بدهد البته کشک هم بد نیست !
Vuyyyyyyyy
ای داد بیدااااد
یعنی از برای دشمن نخواستن هم اون ور تره ها
ایشالله کیلید خونه ی م.ح .م .و . د ها.له رو نهنگ بخوره دلم خنک شه
وای... چیکار کردی؟ وای... خدا واقعا برای هیچ کی پیش نیاره. منم یک بار گرفتار این موقعیت شدم.
خدا واسه کسی پیش نیاره ! والی کاشکی چند خطی بیشتر این پست رو مینوشتی !!! :)
سوراخ داستان شما اینه که توضیح ندادین چرا به دستشویی کتابخانه نرفتین ...
دوستان عزیز و باهوش من طبعا بار اول به دستشویی کتابخانه رفتم وبعد به سمت خانه دویدم
واقعا تیتر موضوعت بی نقص بود.
دلم بدجوری برات سوخت گیسو طلا.
امیدوارم دیگه همچی بلاهایی سرت نیاد.
نه . پس چيكار كردي ؟ من يه بار 4 ساعت تو اتوبوس دلپيچه داشتم
خب از رو دیوار می پریدی.
البته ممکنه آپارتمان باشه.
راه حل زیاده
نگران نباش
گیس طلا جان
خدا بد نده... بعد وقتی مادرک عزیز نبود چه کار کردی؟؟!!!
امیدوارم که زود خوب بشی... شده باشی
امان از دلپیچه بی وقت
:))) میدونم که نمی شه اون موقع خندید اما بعدش که میشه!
اونوقت چه جوري زنده موندي؟؟؟
با وجود توضیحی که اینجا به داستانت اضافه کردی هنوز معلوم نیست چرا در دستشویی کتابخانه کارت انجام نشد ...
می بینی !
داستانت هنوز جای مرمت دارد...
خدا به سر گرگ بیابون هم نیاره.
ببخشیدا میدونم خیلی سخت بوده ولی کلی منو خندوند
ارسال یک نظر