در ایستگاه مینی بوس ها از راهنمایی متفاوتمان، اقای"ایشان" و موهای بور وموتور سه چرخه اش خداحافظی کردیم و به راه افتادیم.
درون اتوبوس همه بچه ها به اینکه ما گوشت قربانی نخوردیم دچار شوک و حیرت بودند. تصور کن تمام روز در بین دود کباب حرکت کنی و بری تو پارک کالباس مشکوکه را بخوری.
قبول کنید خیلی دردناکه دیگه.
البته ترکمن ها مهمان نواز بودند به شدت؛ ماجرا این بود که ما به دلیل وجود راهنمایمان که وارد خانه ها نمی شد، از این دعوت ها سرباز زدیم و خیلی دردمان گرفته بود.
با خنده و شوخی درباره ادامه مسیر بحث کردیم که قرار بر این شد که به قره سو برویم.
خوانندگان قدیمی من امان گلدی را به یاد دارند. تصمیم گرفتم به او و روستایش سری بزنیم و شادمان فهمیدیم که انجا هم ساحل دریا دارد.
مینی بوسی مهربان تا نزدیکی های دریا ما را برد و از انجا پیاده به راه افتادیم . در راه بیتا می گفت علت اینکه ما اینقدر سبک و راحت پیاده روی می کنیم این است که معده هایمان سبک است!
و چیزهایی دیدیم غریب
اول یک منظره خشکی بدون اب و علفی بود شبیه کویر. بعد که به بالای بلندی رسیدم تا ساحل، نوعی گیاه قرمز رنگ و به شدت خوش بو تمام مسیر را پوشانده بود. عجیب بود و در زیر نور عصرگاهی خورشید ، رنگ این گیاه قرمزتر شده بود و عطرش همه جا را گرفته بود.
زیباتر راههای بود که بین این گیاه باز شده بود و نقش هایی خاصی را ایجاد کرده بود و در انتهای این زیبایی دریا بود...
ساحب به شدت متفاوت با تمامی ساحلهای دریای خزر بوده که دیده بودم. گِلی بود و پر از نی و امواجش به نرمی دلپذیری به ساحل برخورد می کردند. انگار دستی نرم اب را به سمت ما هل می دهد. موج نبودند . یکجور دیگر بودند
بعدا اقای تبرسا برایم گفت که در واقع در خلیج گرگان بوده ایم نه ساحل خرز و علت تمامی این زیبایی متفاوت همین بوده است(بروید نقشه را ببینید)
در انجا طاهره مرا جاسوس خطاب می کرد که تمام اتفاقات را با صورت نریشن ضبط می کردم. در انجا با بچه های جدید گروه بیشتر اشنا شدیم . لنا و مهسا و مهدی و فرزاد.
تمام سفر بابت اسم لنا بحث بود که چه معنی می دهد و کجایی است و اخر نمی دونم چی شد که در نتیجه بحث ها تا اخر سفر لنا را همه "سپید رود" صدا زدند.
بعد از خوردن کلی قاقا لی لی در کنار ساحل بچه ها رفتند که امان گلدی را پیدا کنند اما من دلم نیامد که ساحل و نی هایش را رها کنم و همانجا ماندم تا زمانی که خورشید قرمز در ابهای طلایی فرو رفت....شگرف
تاریک شده بود که به خانه امان گلدی رسیدم که متاسفانه نبود اما سرانجام ان ملاقات دلپذیر رخ داده بود.
ملاقات بین ما و گوشت قربانی
یعنی من دیگه هیچ چی نمی دیدم. گوشته فقط خامه کم داشت تا بشه بیف استروگانف. با نان داغ تازه ....
خوشبختی مطلق بود به خدا
۱۳ نظر:
upload some pics pls
منم گرگان و طبیعتشو خیلی دوست دارم
چرا این سفر نامه عکس نداره مردم از بس از قوه تخیلم استفاده کردم
منم از پست های قبل می خواستم د مورد عکس بگم که دوستان الان گفتند
فکر می کنم اسمش روسی هست....
شما که کالباس مشکوک رو نخورده بودین....بعد چی شد که خوردین؟؟مغازه نبود یه چیز دیگه بخرین؟؟؟؟!!!!!!
منظره های زیبا....
وسوسه انگیز واسه دیدن
گمیش تپه رو هم توی سایتها بیشتر خوندم چه فوق العاده ست
چقدر نمیشناسیم ...
خوشبختی مطلق خودتی و وجود خودته که اینقدر زیبا میبینی و زیبا تصویر میکنی.
لذت میبرم از سفرهات و سفرنامه هات.
امشب یه مهمان نازنین ترکمن دارم.
ازش راجع به گمیش تپه میپرسم.
یعنی هر دفعه که این سفرنامه ها می نویسی آدم کیف می کنه. آخرش هم من حسرت می خورم که کاش منم یه روزی همسفر بودم با شما!
یعنی اینه که می گن نصف العیش وصف العیش ها! آدم با این توصیف ها نصفی از حال سفر رو حس می کنه
انگار این سفر نامه هم رنگی شده باشه
خوش به حالت گیس طلا جان به بعضی چیات حسودیم میشه مثلا همین سفر رفتنات
ما خیلی بدبختیم که اجازه سفر رفتن مجردی نداریم ینی با دوستان
aali aali aali
to khalgh shodi baraaye safar gisoo jaan
booooos
اين حس ات رو كه از شب خوابيدن در خونه ا يكه بوي روستا ميده لذت ميبري...
اين حس ات رو دوست دارم.
لذت یک خرید آسان و مطمئن در کنار همسرتان با قیمت های مناسب را در سایت ما تجربه کنید .
فروش انواع لباس خواب ترک ، تاپ و شلوارک ، جوراب های فانتزی ، ساپورت ، لباس های زیر مردانه و زنانه و ... به صورت پستی در فروشگاه ترمه .
از خوندن سفرنامه هات ... چه لذتی به آدم دست میده... دست مریزاد
انقد این اسم امان گلدی برام عجیب و تک بوده که مطمئنا این امان گلدی شما که اتفاقا اهل روستا هم هس همون امان گلدی باشه که میومد گرگان کلاس زبان:) دختر خوبی بود... الان اسمشُ دیدم چه اون باشه چه نباشه منُ یادش انداخت:) من گرگانم...
دمبالت میکنم تو سفر از وبلاگت;)
ارسال یک نظر