۲۹ آذر ۱۳۸۹

ضد حال

بعد از یک خواب دلچسب بیدار شدم و با فتانه برای دیدن دریا رفتیم. مدتها بود ندیده بودمش. ماهیگیران مشغول به کار بودند و سرونازهای شیرازی در تمامی کوچه ها صف کشیده بودند. دیدن ویلاهای چند میلیاردی هم خالی از لطف نبود.
برگشتیم و با بچه های خوابالود صبحانه خوشمزه ای خوردیم. باید با دو گروه مختلف که از تهران و مشهد می آمدند و با خواهرک که ازهمان نزدیکی می آمد هماهنگ می کردم.فتانه هم هوس کرد که با ما بیاید .
بیرون دریاکنار آبروی فتانه را بردیم و جلوی نگهبانان وانت سوار شدیم به سمت نور. در وانت همچنان به خاطرات راننده تاکسی بودن مهدی و معتادان می خندیدیم.
مهدی معتاده را سوار کرده و مرده جلو نشسته و شروع کرده چرت زدن. مهدی هم دو نفر حسابش کرده و بقیه پولش را نداده. معتاده وقتی پیاده شده دماغش را به صورت مهدی چسبانده و گفته: داداش خودتم حساب کردی؟
گروه تهرانی و خواهرک زودتر از ما رسیدند به نور و ما شک کرده بودیم راننده دارد می دزدمان. چون می گفت سرتان را پایین بگیرید پلیس راه نگیردمان!
رسیدیم و جمعیتی دیدیم اساسی. حقیقتش من با گروه بیشتر از 15 نفر حال نمی کنم و یک جمله معروف دارم که : آدمها تو جمع تنها می شن
خواهرک را بعد از مدتها دیدم و آنقدر در طی سفر ما همدیگر را ماچ کردیم و بغل که حال همه رابهم زدیم.
طیبه هنوز هیچی نشده ما را گذاشت گروه نهار و با 10تومن باید 25 نفر را سیر میکردیم. کار مشکلی بود. آقاهه تو مغازه کالباسها را برش می زد و ما می شمردیم که مبادا از 10 تومن بالا بزند.
در این فاصله بچه ها به کنار دریا رفته بودند که ساحل زیبایی بود. اکثر بچه های قدیمی بودند و چند تایی هم جدید. سارا دوست نابینایمان هم بود و از من می خواست که ساحل دریا را برایش توصیف کنم.
وقتی مهدی وسمانه هم از مشهد رسیدند به سمت دریاچه الیمالات به راه افتادیم
بامزه اینکه دریاچه را شب قبل من در اینترنت ویلای فتانه کشف کرده بودم!
فاصله 15 کیلومتر بیشتر نبود و ابتدای جاده پیاده شدیم و به سمت دریاچه پیاده روی کردیم و مهدی از همان موقع مرا با خصلت های منحصر به فرد مشهدی ها اشنا کرد! غر می زد که راننده های تاکسی تلفنی ها باید تا دم دریاچه ما را می بردند و پول زیاد گرفتند و این تازه اولش بود!!!
مسیر زیبای دریاچه راپیاده روی کردیم. من موقعیتم کمی مضحک بود چون باید مدام به فتانه و خواهرک و مهدی و سمانه که مهمانان من بودم سر می زدم که کسی غریبی نکند.
به دریاچه رسیدم و فهمیدیم که یک بدشانسی دو بار تکرار می شود. در ورودی آن بسته بود و این یکی دریاچه حتی دیده هم نمی شد!
خیلی دردناک بود بخصوص برای من که تصاویرش را دیده بودم و می دانستم که چه دریاچه زیبایی است.
طیبه سعی می کرد با زبان جادویی اش نگهبان را راضی کند که نشد اما در عوض یک شکارچی مهربان با لندورش را جادو کرد که تا اخر سفر کمک حال ما بود.
نهار را به راه انداختم وطبق معمول حرص خوردم از بچه های گروهی که تمام مسئولیت را به گردن من می اندازند و ناپدید می شوند. ناراحت بودم که ساندویچ هایمان به شدت لاغر بود و می ترسیدم که بعضی گرسنه بمانند.
به سختی توانستیم که همه را سیر کنیم و خواهرک که معده اش ناراحت است گرسنه ماند و حالم حسابی گرفته شد و مهدی هم که می پرسید غذا اضافه نیست مزید بر علت بود.
بعد از نهار بچه ها در زیر درختان طلایی عکس گرفتند و با حسرت از ندیدن دریاچه به سمت جاده پیاده روی کردیم.
گروهها از هم جدا می شدند و منهم از چرخیدن بین مهمانها یم خسته شده بودم و فقط به خواهرکم چسبیده بودم که گرسنه مانده بود.
تاریک شده بود که به سر جاده رسیدم و برای خواهرک ماشین گرفتم که به خانه اش برگردد. دل کندن از او سختم بود و او هم دل همه همسفران را برده بود و تنها ترس از گرسنه ماندنش در بقیه سفر با این آشغالهایی که ما می خوریم باعث شد که اجازه دهم برود.
آقای شکارچی مهربان با ماشین بزرگش عده ای از بچه ها را برد و بقیه در تاریکی به سمت لاویج پیاده روی کردند. ماه وستاره ها می درخشید و در جاده حتی یک چراغ نبود. بعدها شنیدم که تعداد کشته های این جاده به دلیل همین تاریکی بسیار است.
آنقدر راه رفتیم تا به پمپ بنزین که محل قرار بود رسیدیم و در آنجا مهدی با خاطراتش از تدریسِ سینما درحوزه ما را روده بر کرده بود از خنده...
شکارچی دوباره برگشت و بقیه را سوار کرد. چیزی از مسیر ندیدم اما پر درخت به نظر می رسید.
در تاریکی به لاویج رسیدیم. بچه ها دو اتاق گرفته بودند و طبعا اولین کار که کردم رفتن به چشمه آب گرم بود.
چشمه در واقع حوضی بود نه چندان مدرن اما به شدت داغ و دلچسب. انقدر انجا بالا و پایین رفتم که نفسم بند امد و ترسیدم غش کنم و بیرون امدم
سرخ و سفید رفتم شام خوردیم و از اتاق اول که چند تا خوره در حال بررسی جامعه در حال گذار از سنت به مدرنیته و تاثیر شریعتی در انقلابی گری مذهبی و ... بودند فرار کردم.
به شدت از این بحث ها دور شده ام. از نقل قول از بزرگان برای گرفتن تایید دیگری، از تلاش برای راضی کردن دیگری، از این بررسی های نصفه نیمه و بدون زمینه در یک شب زیبایی پاییزی
انگار که در جایی در این سالها همه آنها را جا گذاشته ام. حالا دیگر هرچه بخواهم یاد بگیرم در کتابها می خوانم و فقط سر کلاسهایم حرف می زنم انهم فقط برای باز کردن پنجره ها جدید نه فرو کردن اندیشه هایم در حلق و چشم دیگران
فرار کردم به اتاق دوم که خلوت بود و ساکت و درون کیسه خواب نو خواهرک که به من داده بود به خوابی شیرین فرو رفتم.

۱۰ نظر:

الا گفت...

عزیزکم
چه بگویم بجز اینکه حسهای بیدار شده ام با این سفرنامه ها هول می شوند.
هول برای لذت بردن از بودن.
فرارت عالی بود. حس مشترک. من دنده خلاص را آنچنان زده ام که خیلی از اوقات بحثها را نمیفهمم.

وحید(وب گپ) گفت...

سلام.لطفا اگر امکان هست به این لینک تشریف ببرید.در یک نظر سنجی شما را کاندید کرده اند
http://webgap.blogfa.com/post-503.aspx

سمیرا گفت...

ایشالا همیشه به سفر خانم اگه زحمتی نیست رنگ فونتو عوض کنید خیلی نزدیک پیش زمینتونه

sandbaad گفت...

ey jaaaaaaaan
safare 2 taa khaaharooye koshkele shiraazi ... dele man ham baa raftane khaaharak raft!

مهسا گفت...

چقدر بد، پس دریاچه رو ندیدید.بعضی وقت ها ایران گردی ضد حالترین نوع سفر میشه...
و لاویج واقعا زیباست
جنگل های جاده فرعی با درخت های رنگارنگش... یادش بخیر پارسال که رفته بودم یک شکم سیر پنیر محلی خوردم اونجا و چون زمستون بود کلی برف بازی کردیم و هوای تازه تنفس کردیم.

رهگذر گفت...

سفری که ما رفتیم حدود 10برابر هزینه شد، و هر بار که گفتم ملت با 1/10 این میرن سفر،انکار دوستان بود و بد و بیراه به ... .
ملت هلال کنند...

رهگذر گفت...

حلال درسته یا هلال؟!

زرافه خوش لباس گفت...

دور شدن از بحث هايي كه هيچ دردي را دوا نمي كند بهترين كار است.
وقتي سرخ و سفيد رفتي براي شام ...خيلي خوب بود.

ارش گفت...

سلام
گیس طلا ایران یکی از زیبا ترین کشور های دنیاست، فقط صاحاب نداره!!!!!

marjaneh گفت...

گيس طلاي عزيز، من و آقاي همسر هم سالها گروهي داشتيم كه به همراهشون جاهاي ديدني ايران را مي ديديم و به دشت و صحرا و جنگل سفر مي كرديم. تمام اين سفرها با كمترين هزينه ممكن انجام مي شد ولي يادم نمياد اونقدر در هزينه ها صرفه جوئي كرده باشم كه گروه با 400 تومان نيمه سير شب رو به صبح برسونن.
درسته كه هزينه سفر نكته خيلي مهميه ولي فكر كنم بايد از تفريط جلوگيري كرد.
پايت هميشه به كوه و دشت و صحرا دوست عزيز

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...