۳۰ آذر ۱۳۸۹

نزدیک بود ها

صبح تاریک بود که با ضربه های طیبه بر در از خواب بیدار شدیم. بعدا فهمیدیم همسایه های اتاقهای بغلی از دست ما حسابی شاکی شده بودند.
به دستشویی داخل اتاق رفتم و برگشتم و فهمیدم که واقعا نباید با به شیر قرمز و آبی دستشویی اعتماد کرد"توصیه ای از یک داغ دیده"
سریع جمع و جورکردیم و گروه صبحانه در اتاق اولی بساط را راه انداختند. در گروههای مختلف غذا می خوردیم و من در گروه سارا بودم و علاوه بر اینکه برای او لقمه می گرفتم به بهانه او کره و عسل اضافی هم دریافت می کردم!
هوا روشن شده بود که از انجا بیرون امدیم و لاویج را در روشنایی دیدیم. برای لاویج همان اتفاقی افتاده بود که برای تمامی روستاهای بی هویت ما. تک و توک خانه قدیمی با سقفهای چوبی نشان از زیبایی از دست رفته داشت. الان روستا پر از ساختمانهای ویلایی بود که هر کدام یک سازی می زدند. من مخالفتی با این نوسازی ها ندارم اما می توان یک زیبایی گروهی ایجاد کرد. مگر در ان جزیره های استانبول چه کار کرده بودند غیر از رنگ کردن خانه و کاشتن گل و گیاه؟
مشخص بود که روستا هیچ برنامه ای برای دفع زباله ندارد و در سراسر مسیر زباله ها را می شد دید حتی روی درختان.
بچه ها برنامه ای نداشتند و طبق معمول اطلاعات اینترنتی من به داد رسید و خبر از ابشاری کوچک درسه کیلومتری لاویج دادم که به سمت ان به راه افتادیم.
مهدی می گفت توجه داری این مردم به رانی خیلی علاقه دارند. انقدر که قوطی خالی ان در تمام مسیر ریخته بود.
اما منظره روبرو انقدر خوب بود که زیر پایمان را فراموش کنیم. خورشید داشت در می امد و درختان را رنگین تر کرده بود. هرچه از روستا دورتر می شدیم. منظره زیباتر می شد. بخصوص وقتی بر می گشتی و روستا را در دشتی سبز می دیدی و رودخانه ای که در سراسر مسیر پیدا و پنهان می شد. یک کوه بود که حقیقتا شیفته ام کرده بود که دقیقا نیمی از ان با نور روشن شده بود و درختان زرد و نارنجی می درخشیدند و نیمه دیگر ان در تاریکی فر رفته بود.
به پیچی رسیدیم که بین درختان برگ ریخته خاکستری نوار نارنجی درختان پاییزی دیده می شد. همه هیجان زده شدند و عکس و سرو صدا کردند و حس عجیبی بود که در ان شلوغی سارا از من می خواست که انچه همه را هیجانزده کرده برایش توصیف کنم.
مهدی مشهدی هم همچنان در حال عکس گرفتن و آموزش عکاسی و افاده عکاسی بود! نگران شدم نکنه منم به روز بقیه معلمها دچار بشم که فکر می کنن همه شاگردشون هستند؟
از همه جدا شدم و موسیقی بود و منظره تا به پایین ابشار رسیدیم. ماشینها انجا می ایستادند و از لوله های که تعبیه شده بود اب می خوردند و ما همگی بالاتر رفتیم تا به طبقه دیگری از ابشار برسیم که مسیر کوتاه و ساده بود و انجا همه شروع کردن به عکاسی اما وسوسه دیدن بالای ابشار بدجوری مرا غلغلک می داد.
اخر طاقت نیاوردم و از طیبه اجازه گرفتم که از مسیر تپه خود را به بالای ابشار برسانم و او که تپه را بی خطر دید اجازه داد.
کوله و پالتو را همانجا گذاشتم و از تپه بالا رفتم . شیبیش چندان نفس گیر نبود اما دیگر درختان اجازه نمی داد که بچه ها را ببینم. بالاتر که رفتم زمین پر از گلهای ریز بنفش رنگی بود. بالاتر که رفتم و نفسم داشت تمام می شد که بالای ابشار رسیدم.
زیبا بود و ساده
و اینجا بود که آن اشتباه را انجام دادم و به لبه شیب رفتم که ببینم بچه ها را ان پایین می بینم یا نه که پاییم روی برگهای پاییزی لیز خورد.
در حالی که لیز می خوردم سعی می کردم که به هرچه به دستم می رسد خودم را بند کنم که نمی توانستم و نگران بودم که مبادا به لبه شیب برسم که صخره ها شروع می شدند . در مسیر انبوه برگهای خشک باعث می شد که ضربه ها درد کمتری داشته باشد می خندیدم و می سریدم تا سرانجام تنه درختی متوقفم کرد.
تصور کنید پاهایم دو طرف تنه نازک درخت آویزان و تا زیر چانه ام برگ خشک جمع شده بود و لباسم تا زیر گلویم بالا امده بود. اول مدتی همانجا ماندم تا نفسم جا بیاید وب عد متوجه خطرناک بودن موقعیتم شدم. اگر خودم را به بالا نمی رساندم از ابشار پایین می افتادم روی سنگها.
روی تنه درخت ایستادم در حالی که می دانستم مدت زیادی وزن مرا تحمل نمی کند. صدایم هم به کسی نمی رسید. تنه بریده ای در نزدیکی ام بود. به سمت آن پریدم و حتی گرفتمش اما نتوانستم وزن خودم را تحمل کنم و دوباره لیز خوردم. اینبارمسیر بیشتری را پایین امدم و به لبه خیلی نزدیک شده بودم و ترسیدم.
جایی که متوقف شده بودم خیلی سست بود و باید به سرعت تصمیم می گرفتم. با دست در مسیر جای پایی برای خودم درست می کردم و بالا می رفتم .مدام به خودم می گفتم: نترس ..نترس... هر بار فقط یه قدم و خیلی سریع تا به تمشک ها رسیدم و چاره ای نبود. با بوته های تمشک خودم را بالا کشیدم. خارهای ان صورت ودستهایم را پاره می کرد. در راه یک بار دیگر هم سر خوردم اما سرانجام به لبه رسیدم.
زمانی که خودم را به جای امن رساندم تمام تنم می لرزید و از پیشانی ام خون می امد. هیچوقت اینقدر نترسیده بودم.

۲۵ نظر:

نوشا گفت...

اومدم بگم پس عکس کو ؟ به آخرش که رسیدم دلم سوخت ... هی از خودم پرسیدم حالش خوبه ؟ نجات پیدا کرد ... بعد یه اپسیلون مغزم که اندکی هوش داره گفت خنگ خدا اگه نجات پیدا نکرده پس اینا رو کی نوشته ؟ !! ...

اما وقتی میری شمال به هیچ شیر آبی اعتماد نکن ... خیلی خیلی کم دیدم رنگ شیر با محتویاتش یکسان باشه

lili گفت...

دیوونه!!!! اشکم دراومد...

الا گفت...

گیسو جان
من به اندازه تو تجربه سفر ندارم.
زمان جوانی گشت و گذارهای آوانتوری زیاد کردم.
تجربه ام از جنگل گردی در یکی از دهات کنار دریا در منطقه ازمیر ترکیه است. تنهایی میخواستم یک تکه را بروم. خودم نمی ترسیدم اما خواهرم که منطقه را می شناخت چرا. خلاصه من تنها رفتم و بدرقه راهم فقط با فریادهای بلند یکدیگر را صدا کردن بود که کمک میکرد جهت هم را گم نکنیم و در صورت اتفاق بدانیم کجا هستیم.

ولی مواظب باش . جاهای بکر طبیعی همیشه همیشه وسط راه سورپریز داره و از نوع خطرناکش!

Narcis گفت...

هی گیس طلا، خط مخالی شدی یا! از همه بدتر بغل کردن این بوته های تمشک هستش. تو توسکانی یه بار گرفتارش شدم. به غیر از اینکه یه عنکبوت خشکیده رو هم بلعیدم.

آیدا گفت...

الحق که فیلمنامه نویسی:)

خانم خونه دار گفت...

چه تجربه ترسناکی!

حمید62 گفت...

چقدر پرریسک...

تصمیم گیری،کنترل اعصاب و از همه مهمتر تمرکز در موقعی که آدم غافلگیر میشه یا توی موقعیت پر خطره........
اینا در مورد شما قابل تحسینه
به اضافه
جسارت

با این که حدود یه هفته از ماجرا گذشته اما این باعث نمیشه آدم الان نگرانتون نشه
سفر قبلی فقط انگشتتون بود این دفعه....
امیدوارم همیشه سلامت باشین

bagi گفت...

واقعا" ترسیدم.حس میکردم دقیقا" اونجا حضور دارم.خوشهالم که زنده موندی(نقطه)

ناشناس گفت...

چطوری ترشیده؟؟؟؟!!!!

حمید62 گفت...

برخورد لیدر گروهتون با اون احساس مسولیت خاصش(نمونش سفر نامهNov 17, 2009و Nov 9, 2009)
باید غیر قابل توصیف بوده باشه!

قشنگ روزگار من گفت...

واااااااااااااای
یه لحظه خودمو گذاشتم جای تو مُردم از ترس...
خدا رو شکر بخیر گذشت :)

مرتضی گفت...

سلام دوست عزیز.
بزرگترین پایگاه وب سایت های ایرانی راه اندازی شد!!!با عضویت در این سایت می توانید به معرفی تعداد نامحدود وب سایت هایتان بپردازید و لینک تمام مطالب وب سایت هایتان را در این پایگاه عظیم ثبت کنید و در معرض دید عموم قرار دهید.با این کار آمار وب سایت های شما روزانه بیشتر می شود...

با عضویت در این پایگاه و ثبت وبسایت+مطالب وب سایت هایتان ما را در این راه یاری نمایید.
منتظر شما دوست عزیز هستیم.

www.todaylinks.org

ناشناس گفت...

مي خوام بدونم تو سفر ابن ماجراها رو براي كسي هم تعريف كردي ؟!

كيقباد گفت...

الغريق يتشبث علي كل تمشك !

ناشناس گفت...

خدا رو شكر كه سالمي منم يه بار تو كلك چال گرفتار شدم با 2 تا از بچه ها رفتم تا آبشار دو قلو ولي از مسير اشتباه رفتيم موقع پايين اومدن از ترس داشتم مي مردم يك بار هم ليز خوردم گفتم ديگه پرت شدم ولي به قيمت شكستن 3 تا از ناخن هام خودمو نگه داشتم وقتي رسيديم پايين چند تا كوهنورد با تجربه ما رو ديدن گفتن اين مسير رو فقط بايد با تجهيزات برين!!!
هيچوقت اون لحظه اي كه پام رسيد به زمين سفت را فراموش نمي كنم

ناشناس گفت...

اوه! چه شانسی آوردین... :|
اولش قشنگ لذت میبردم از تجسم چیزایی که نوشته بودین، بعد دیگه همه ش شکه بودم! که تهش چه جوری قراره گیس طلا رو ببینیم.
مو به تنم سیخ شد یعنی...

راد گفت...

مهندس.شما برنگِ آبی و قرمزِ شیرِ آب نگاه نکن.سمتِ چپیْ گرم و راستی سردْ هست.

ارش گفت...

سلام
نگران نباش دعاهای ما نگهت میداره از بلا...!!!!
خدا رو شکر اگه بلایی سرت میومد گیسو پلو رو از دست میدادم اونوقت باید ناصر خسرو می خوندم
من کوه زیاد میرم انسان در مواقع خطر فوق العاده میشه
عکس مکس هم نمیخوام حالا خودتو چرا میکشی بابا!

فری گفت...

برای اولین بار اومدم چون کاندید بودی و میخواستمنوشته هات رو ببینم ... عالی بود... موفق باشی

Unknown گفت...

vay!unjaee ke neveshte budi raje be liz khordanet,man kamelan heset mikaradm engar ke khodam daram miyoftam!kheyli tarsnake vaghean

مهسا گفت...

گیس طلای عزیز

خدا رو شکر سالمی
تا بسم به آخر نوشته 100 تا سناریو برات ردیف کردم....

مواظب خودت باااااااااااش

دناتا گفت...

خدا رحم کرده بهت.. وقتی میخوندم عین صحنه حساس فیلما نفسم در نمیومد.( هرچند که میدونستم چیزی نشده ولی حسی که آدم اون لحظه داره خیلی وحشتناکه) تو رو خدا از این به بعد بیشتر مواظب باش.

sandbaad گفت...

oonvaght man mmondam bachehaa ke to ro didan, che haaaaaali shodan haaa !
khob shod khaaharak tefli raftesh ghabl az in ...
ya'ni shomaa alaan ghahremaani be yaad maandani hasti baa oon zakhme sooratet !
vali man kho'f az in daaram ke nakone too khiaaboonaa ke raah miri , fek konan mellat ke shoharet dast root boland karde !!!

sandbaad گفت...

ey baabaa!
man hey miaam onvaane post ro mibinam, ye joori misham!
az in be ba'd bishtar tar movaazebe khodetoon hastin haaaa!
eeeehaaaaa ...

ناشناس گفت...

سلام.یه سوال؟
اگه الان زنده نبودین به نظرتون کجا بودید؟چه باحال میشد اگه میشد فهمید!؟

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...